آزاد سازی سوسنگرد

شهید مصطفی چمران

دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود 50سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید می‏شویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب می‏گفت: «آنقدر از دشمن می‏کشم تا شهید شوم.» خود را بر روی زمین جابجا می‏کردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی می‏نمودیم که یکباره چهار تانک و زره‏پوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت...

 من در زندگی خود، معرکه‏های سخت و خطرناک زیاد دیده‏ام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمده‏ام، به رگبار گلوله‏ها و خمپاره‏ها و توپ‏ها و بمب‏ها عادت دارم، و به کرّات با دشمنانی سخت و خونخوار رو به رو شده‏ام.

ولی داستان شورانگیز سوسنگرد اسطوره‏ای فراموش ناشدنی است. من به جهات سیاسی –نظامی آن توجّهی ندارم، و نمی‏خواهم از اهمیّت استراتژیک سوسنگرد و رابطة آن با حمیدیه و اهواز سخن بگویم. آنچه در اینجا مورد توجه است، سرگذشت شخصی من در این نبرد است که یک شهید (اکبر چهرقانی) و یک شاهد (اسدلله عسکری) به آن شهادت می‏دهند و ده‏ها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزه‏آسا بوده‏اند. این را نمی‏گویم چون خود قهرمان داستانم –زیرا از این احساس نفرت دارم- بلکه از این نظر می‏گویم که افتخار ملت ما و نمونه برجسته‏ای از پیروزی ایمان مردم ما و نوع مبارزات عظیم آنان است، و حیف است که به رشته تحریر درنیاید و از یادها برود…

سوسنگرد در محاصره دشمن

سوسنگرد برای ما اهمیت خاصی دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره کرده بود، و به شدت می‏کوبید. 500نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرین رمق خود،‌ جانانه، مقاومت می‏کردند و هر روز تلفاتی سنگین می‏دادند.

عراق نیز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله کرده بود، که یک‏بار آن، تا حمیدیه هم به پیش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعی قرارداد، ولی بازهم شکسته و مغلوب بازگشت؛ و اکنون همه توان خود را جمع کرده بود تا با قدرتی بزرگ سوسنگرد را تسخیر کند و آن را پایگاه خود در زمستان قرار دهد.

تصمیم برای درهم شکستن محاصره

در تاریخ 26/8/59 حملة ما ‎از شد؛ برای آزاد کردن سوسنگرد، برای درهم شکستن کفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلمه صدام کثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده ما، برای پاک کردن لکه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان.

تانک‏های ارتشی در خط اَبوحُمَیظِه سنگر گرفتند، و دشمن نیز بشدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلوله‏های توپ فراوانی در گوشه و کنار بر زمین می‏خورد. من نیز صبح زود حرکت کرده بودم، قسمت بزرگی از نیروهای ما محافظت از جادة حمیدیه –ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، ولی من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب می‏کردم و به جلو می‏بردم. تیمسار فلاحی(1) و آقای مهندس(2) غرضی نیز با ما بودند، در ابوحمیظه قرار گذاشتیم که آنها بمانند، زیرا تیمسار فلاحی مسئولیت داشت تا نیروهای ارتشی را هماهنگ کند، و فقط او بود که در آن شرایط می‏توانست قدرت ارتش را برای پیشتیبانی ما به حرکت درآورد. ما تصمیم گرفتیم که با گرو‏های چریک، حمله به سوسنگرد را ‎آغاز کنیم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازیم، زیرا دو طرف، در محل‏های خود ایستاده و به یکدیگر تیراندازی می‏کردند، و این وضعیت نمی‏توانست تعیین‏کننده پیروزی باشد؛ چه بسا که دشمن با آتش قوی‏تر و تانک‏های بیشتر، قدرت داشت که نیروهای ارتشی ما را درهم بکوبد. دشمن می‏ترسید ولی شک داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعی به نتیجه نرسیده بود، بنابراین هر دو طرف در جای خود ایستاده و به هم تیراندازی می‏کردند…

محرکی لازم بود تا این تعادل شوم را برهم زند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون کند. این محرک حیاتی و اساسی، همان نیروهای چریکی بودند که با شوق و ذوق برای شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از این رو فوراً این نیروهای مردمی را سازماندهی کردم.

گروه «بختیاری» را که بیشتر، از صنایع دفاع آمده بودند و در کردستان نیز خدمات و فداکاری‏های زیادی کرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ کردم، و آنها نیز که حدود 90نفر بودند از داخل یک کانال طبیعی خشک شده، خود را به نزدیک‏های دشمن رساندند و ضربات جانانه‏ای به دشمن زدند، و تعداد زیادی از تانک‏ها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیک منفجر کردند.

گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشکیل می‏شد و آقای «امین هادوی»، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت می‏کرد. آنها مأموریت یافتند که از کناره جنوبی رودکرخه، که کانال کم‏عمقی نیز برای اختفا داشت، طی طریق کرده از شمال‏شرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود که پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.

مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیده‏ای در کنار من بودند. برنامه ما این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جادة سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم.

توپخانه دشمن بشدت ما را می‏کوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حرکت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم کردم، چند نفر سیصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو می‏تاختیم. شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج می‏زد، و هنگامی که شجاعت؛ و مقاومت‏های تاریخی آنها در نظرم جلوه می‏کرد، قطره اشکی بر رخسارم می‏غلتید، ستوان «فرجی» و ستوان «اخوان» را به یاد می‏آورم که با بدن مجروح، با آن روحیه قوی از پشت تلفن با من صحبت می‏کردند، درحالی که سه روز بود که غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمی حاکم شرع، دکّانی یا خانه‏ای را باز کنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از اینکه حاکم شرع اجازه داد که رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب می‏توانند اموال مردمی را که از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگی وارد یک دکّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود از آنها استفاده کنند. این تقوی در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاک رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را می‏لرزانید که سراز پا نمی‏شناختم.

به یاد می‏آورم خاطره‏های دردناک بی‏حرمتی‏های سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را که، حتی به زنان و کودکان خردسال هم رحم نکردند. مرور این خاطرات، آنقدر مرا عصبانی و نفرت زده کرده بود که خونم می‏جوشید.

به یاد می‏آورم که خاک پاک وطنم، جولانگاه غولان و وحشیان شده است، و صدام کثیف، این مجرم جنایتکار، در نیمه روزی روشن، حمله همه جانبه خود را علیه ایران شروع کرد، درحالی که ارتش ما اصلاً آمادگی نداشت، و هنوز با مشکلات سخت طبیعی خود دست و پنجه نرم می‏کرد. این مجرم یزیدی سبب شد که منابع کثیری از ایران و عراق نابود شود که استعمار و صهونیسم به ریش همه بخندند!

این کافر بی‏دین، ایرانیان را مجوس و کافر خواند، و خود را بی‏شرمانه ابن‏حسین(ع) و ابن‏علی(ع) قلمداد نمود که برای نجات اسلام قیام کرده است! این جانی مجرم، بدون ذره‏ای خجالت و ناراحتی، اعلام کرد که اصلاً ایران به عراق حمله کرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه‏شماری می‏کردم. کربلا در نظرم مجسم می‏شد، و می‏دیدم که چگونه اصحاب حسین(ع) یک‏تنه به صفوف دشمن حمله می‏کردند، و با چه شجاعتی می‏جنگیدند، و با چه عشقی به خاک شهادت درمی‏غلتید…. و با ارادة آهنین و ایمان کوه‏‏آسا و سلاح شهادت چگونه سیل لشکریان ابن‏سعد و یزید را متلاشی و متواری می‏کردند، و چطور به قدرت ایثار و حقانیّت خود، داغ باطل و ذلّت و نکبت بر جبین یزید و یزیدیان  عالم می‏زدند….

و می‏دیدم که حسین(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مرکب زمان و مکان می‏راند، شمشیر خونینش سنت تاریخ را پاره‏پاره می‏کند، و فریاد رعد آسایش، زمین سخت را آن‏چنان به لرزه درمی‏آورد، که موج‏هایی بر زمین به وجود می‏آید که تا بی‏نهایت ادامه دارد… این خاطرات در ذهنم دور می‏زد، خونم را به جوش می‏آورد و آرزو می‏کردم که صدام را بیابم و با یک ضربت او را به دو نیم کنم…

دیگر سر از پا نمی‏شناختم، و اگر بزرگترین قدرت زرهی دنیا به مقابله‏ام می‏آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله می‏کردم، از هیچ‏چیزی وحشت نداشتم، و از هیچ خطری روی نمی‏گردانم. به یزید و صدام کثیف‏تر از یزید لعنت و نفرین می‏کردم و به جبروت و کبریای حسین(ع) چشم داشتم.

و خدا را تسبیح می‏کردم و به عشق شهادت به پیش می‏تاختم.

نیمی از راه بین ابوحمیظه و سوسنگرد طی شده بود، و من بر سرعت خود می‏افزودم، در این هنگام، تانکی در اقصی نقطه شمال، زیر رودکرخه، به نظرم رسید که به سرعت به سوی ما پیش می‏آید، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگیرند، و جوانی را با آر.پی.جی به جلو فرستادم که تانک را شکار کند. اما تانک حضور ما را تشخیص داد؛ راه خود را به سمت جنوب کج کرده و به سرعت از روی جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گریخت و جوان آر.پی.جی به دست ما نتوانست خود را به تانک برساند.

در این هنگام صحنه جنگ، در وسط معرکه، به کلی آرام بود، حدود یک کیلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانک‏های دشمن، همراه با تریلرها و کامیون‏ها و جیپ‏های زیادی درهم و برهم قرار گرفته بودند و گویا می‏خواستند به خود آرایشی دهند، ولی توپخانه ما ساکت بود و آنها را نمی‏کوبید تا آرایش آنها را به هم بزند! هلی‏کوپترها که در آغاز صبح براستی خوب فعالیت کرده بودند، دیگر به چشم نمی‏خوردند، هواپیمایی نیز دیده نمی‏شد، فقط بعضی از تانک‏های دشمن به سوی تانک‏های ما تیراندازی می‏کردند، و بعضی از تانک‏های ما نیز جواب می‏دادند. من می‏دانستم اگر بخواهد داستان به همین جا خاتمه پیدا کند، وضع وخیم خواهد شد! زیرا مسلماً آتش دشمن شدیدتر و قوی‏تر از آتش ماست، و به انتظار آتش‏نشستن خطاست. می‏دانستم که دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، چه بسا که دشمن آرایش هجومی به خود بگیرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناک شود.

بنابراین فوراً نامه‏ای مفید و مختصر در پنج ماده برای تیمسار فلاحی نوشتم، و توسط یکی از دوستان برای او فرستادم، در این پیغام آمده بود:

نیروهای دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هیچ خطری نیست و می‏خواهم که:

1- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بکوبد و ساکت نباشد.

2- بهترین فرصت برای شکار هلیکوپترهاست، هر چه زودتر بیایند و مشغول شوند.

ضمناً اگر ممکن است هواپیماهای شکاری ما نیز بیایند…

3- هرچه تفنگ 106 و موشک تاو از گروه ما در ابوحمیظه وجود دارد فوراً به جلو بیایند.

4- هر چه زودتر نیروی پیاده برای تسخیر شهر بیاید.

5- تانک‏های گردان 148 هرچه زودتر جلو بیایند و تانک‏های دشمن را اسیر کنند.

تیمسار فلاحی نیز یک تفنگ 106 را به رهبری «حاج آزادی»، که از بسیج شیراز آمده بود فرستاد که 6تانک زد؛ و یک موشک تاو به رهبری «مرتضوی»، که 12تانک دشمن را شکار کرد، و ضمناً گروهی از نیروهای پیاده و تعلیم دیده موجود در ابوحمیظه را از سپاه پاسداران و نیروهای ما، به فرماندهی سروان «معصومی»، که از بهترین افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامی که پیروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تیری بر سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. خلاصه، این جوانان کسانی بودند که پس از حادثه مجروح شدن من، کار دنبال کردند و وارد شهر شدند.

پس از نوشتن نامه و ارسال آن برای تیمسار فلاحی، به حرکت خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. سرانجام درخت‏های خارج شهر را بخوبی می‏دیدیم و از خوشحالی در پوست خود نمی‏گنجیدیم. من نیز در افکار خودسیر می‏کردم و عالمی ملکوتی داشتم…

ناگهان از طرف راست، زیر کرخه و در شمال‏شرقی سوسنگرد، گردوغباری بلند شد، و از میان گردوغبار، هیکل آهنین تانک‏ها و زره‏پوش‏های زیادی نمایان گردید. این تانک‏ها از میان گردوخاک بیرون می‏آمدند و درست به سمت ما حرکت می‏کردند. به یکی از جوانان گفتم که پیش برود و اولین تانک را شکار کند. او مقداری پیش رفت، بر زمین دراز کشید، و از فاصله 200متری اولین گلوله را به سوی اولین تانک پرتاب کرد. گلوله بر زمین کمانه کرد و بلند شد و به گوشه جلویی زنجیر تانک اصابت کرد و یکباره سرنشینان آن، و یکی دو تانک پهلویی، پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانک‏های دیگر ایستادند. گویا فرمانده آنها دستوری صادر می‏کرد، مشاهده کردیم که تانکی از میان آنها خارج شد و بسرعت به سوی مشرق حرکت کرد. من فوراً فهمیدم که می‏خواهد ما را دور زده و محاصره کند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع، و همه را درو نماید… به یکی از جوانان گفتم که خود را به آن تانک برساند، و به هر قیمتی شده است آن را بزند… جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز کشید و از فاصله 300متری شلیک کرد؛ ولی متأسفانه موشک بهآن تانک اصابت نکرد. تانک بر روی جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوی ما نشانه‏گیری کرد. جوان دیگری بر روی جاده سوسنگرد دراز کشید و به سوی تانک شلیک کرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناک آنکه دیگر آر.پی.جی نداشتیم، دشمن نیز فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده و بطورکلی فلج هستیم.

لحظات مخوف و دردناکی بود، ولی یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشت‏ها را گره کرده و با فریاد الله‏اکبر به سوی تانک روی جاده حمله کرده‏اند، مات و مبهوت شدم که چگونه می‏توان با شعار الله‏اکبر بر تانک غلبه کرد. بر خود می‏لرزیدم که هم‏اکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو می‏کند؛ اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فریاد «الله‏اکبر»ی که لحظه به لحظه رساتر می‏شد آن را تعقیب می‏کنند…

من نیز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم که به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات یابند… اما یکباره متوجه شدم که تانک‏های دشمن در فاصله 150متری در خطوط مستقیم و هماهنگ به جلو می‏آیند، و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبنده‏ای را درو می‏کنند. در یک دید کوتاه توانستم حدود 50 تانک و نفربر را با حدود چندصدنفر پیاده برآورد کنم. آنها با نظم و ترتیب خاصّی پیش می‏آمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو کنند.

برای یک لحظه احساس کردم که اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگیرد، همه شهید خواهند شد. یکباره فکری به نظرم رسید که جنبه انتحاری داشت، ولی سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین می‏کرد. فوراً تصمیم سخت گرفتم و راه خود را 180درجه کج کردم و بسرعت به سوی سوسنگرد به حرکت درآمدم، اکبر چهره‏قانی نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسکری نیز به ما ملحق گردید. ما سه نفر شتابان به سوی سوسنگرد می‏تاختیم، و دوستان ما همچنان به سوی شرق می‏رفتند.

دشمن، ما سه نفر را می‏دید که در مقابل آنها به سوی سوسنگرد می‏رویم و مواظب آنها هستیم در نتیجه اینکار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان دیگر ما را رها کرده و هدف هجوم خود به سوی ما سه نفر قرار دادند، و این همان چیزی بود که من نیّت کرده بودم، و احساس سبکی می‏کردم که خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فکر نمی‏کرد که ما فقط سه نفریم، بلکه تصور می‏کرد که عده زیادی هستند که فقط سه نفر آنها را دیده است. ما از درون یکی از مجاری آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم. همچنان به راه خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. اگبر گاه‏گاهی سرک می‏کشید و می‏گفت: «دشمن به صدمتری یا پنجاه متری ما رسیده است.» خط اول دشمن به استعداد 50 تانک و نفربر، و پشت سر آنها نیروهای ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش می‏آمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نیز وجود داشت که شامل توپخانه و ضدهوایی و کامیون‏ها و غیره بود….

فاصله آنها کمتر و کمتر شد تا به نزدیکی جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبی برای سنگر می‏گشتم که در پشت آن کمین کنم. اکبر پیشنهاد کرد که در داخل یکی از مجاری آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم، زیرا دشمن با پرتاب یک نارنجک و یا یک گلوله توپ تانک به داخل تونل همه ما را نابود می‏کرد. دیگر فرصتی نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود 50سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید می‏شویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب می‏گفت: «آنقدر از دشمن می‏کشم تا شهید شوم.» خود را بر روی زمین جابجا می‏کردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی می‏نمودیم که یکباره چهار تانک و زره‏پوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت. کماندوهای عراقی نیز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازیر شدند و درگیری شدیدی بین ما و کماندوهای عراقی آغاز گردید. در چند لحظه از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته که چند متر از زمین ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشییده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نیز، به فاصله حدو ده متری، کماندوهای عراقی سنگر گرفتند و شروع به تیراندازی کردند، و خطرناک‏تر آن که، از حد برجستگی آن تپه خاک 50سانتیمتری نیز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فکر می‏کنم که در همان لحظات اول، اکبر عزیز، توسط همان گروه دست چپی، از فاصله نزدیک به شهادت رسید. گلوله‏ای بر کلاخودش نشست و از آن خارج شد. من می‏چرخیدم و به چپ و راست تیراندازی می‏کردم و از نزدیک شدن آنها ممانعت می‏نمودم. احساس کردم که وضع خیلی وخیم است. در زمین هموار، و از دو طرف، توسط گروهی کثیر محاصره شده‏ام، و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نیست. با یک حرکت سریع خود را به طرف دیگر برجستیگ خاک پرتاب کردم. این برجستگی را سنگر نموده و عراقی‏های دو طرف را به گلوله بستم  و آنها شروع عقب‏نشینی کردند. در همین لحظات، گویا الهامی به من شد. به تانک‏هایی که پشت سر من، روی جاده ایستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم که یکی از آنها به سوی من هدف‏گیری می‏کند. یکباره با یک ضربت خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم، که ناگهان، توپی یا موشکی درست بر جای سابق من به پهلوی خاک نشست و آتش و انفجاری شدید به وجود آورد که تا حدود ده متر به آسمان شعله کشید، و یک تکه آهن داغ و سنگین آن به پای چپم اصابت کرد و خون فوران نمود. فوراً به سوی برج‏های تانک‏ها و نفربرها یک رگبار گلوله گشودم، و با کمال تعجب مشاده کردم که هر چهار تانک یا نفربر، به پشت جاده می‏خزیدند، و به عبارت دیگر، گریختند. فوراً متوجه دشمنان دیگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در این ضمن چندین بار اجباراً به طرف دیگر برجستگی خاک رفتم، ولی مجدداً به علت ورود تانک‏های جدید به معرکه و حضور آنها بر بالای جاده آسفالته، مجبور شدم که به جای اول خود بازگردم. هنگامی که با گروهی از عراقی‏ها در سمت راست می‏جنگیدم، یکباره متوجه گروه سمت چپ شدم و دیدم که آنها به فاصله نزدیکی رسیده‏اند و به سوی من نشانه می‏روند. همان زمان که رگبار گلوله خود را بر روی آنها می‏ریختم، گلوله‏ای به پای چپم اصابت کرد، از پائین ران داخل و از بالای آن خارج شد و شلوارم گلگون گردید. فوراً خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهایت خود رسیده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم می‏بارید و من بسرعت می‏غلتیدم و می‏خزیدم و از نقطه‏ای به نقطه دیگر خود را پرتاب می‏کردم و هر جنبنده‏ای رابا یک رگبار بر خاک می‏انداختم.

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

شب تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشکریان یزید که مرا محاصره کرده بودند، و دیوار آهنین تانک‏ها که اطراف مرا سد کرده، و آتش بار شدید آنها که مرا می‏کوبید، و هجوم بعد هجوم که مرا قطعه‏قطعه کنند و به خاک بیندازند…

و من تصمیم گرفته بودم که پیروزی حتمی ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتری قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگی اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم، و ذلت و زبونی صدها کماندوی صدام یزیدی را عملاً ثابت کنم.

احساس می‏کردم که عاشوراست، و در رکاب حسین(ع) می‏جنگم، و هیچ قدرتی قادر نیست که مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشنای همیشگی من، در کنارم بود و راستی که از مصاحبتش لذت می‏بردم.

احساس می‏کردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حرکات مرا می‏بیند، سرعت عمل مرا تمجید می‏کند، فداکاری مرا می‏ستاید، و از زخم‏های خونین بدنم آگاهی دارد؛ و براستی که زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذت‏بخش است.

با پای مجروح خود راز و نیاز می‏کردم: ای پای عزیزم، ای آنکه همه عمر وزن مرا متحمل کرده‏ای، و مرا از کوه‏ها و بیابان‏ها و راه‏های دور گذرانده‏ای، ای پای چابک و توانا، که در همه مسابقات مرا پیروز کرده‏ای، اکنون که ساعت آخر حیات من است از تو می‏خواهم که با جراحت و درد مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی… و براستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حرکاتم وقفه‏ای به وجود نیاورد.

به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اکنون با تو کار دارم و می‏خواهم که به وظیفه‏ای درست عمل کنی…

رگبار گلوله از چپ و راست همچنان می‏بارید، و من نیز مرتب جابجا می‎‏شدم، و با رگبار گلوله از نزدیک شدن آنها ممانعت می‏کردم، یکبار، در پشت برجستگی خاک که عادتاً مطمئن‏تر بود متوجه سمت چپ شدم، دیدم در فاصله ده متری، چند نفر زانو به زمین زده و نشانه‏گیری می‏کنند، لباس ببرپلنگی متعلق به نیروهای مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود 30 تا 35 ساله بود، من نیز بدون لحظه‏ای تأخیر بر زمین غلتیدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روی هم ریختند و دیگر آنها را ندیدم و فوراً خود را به سمت دیگر برجستگی خاک پرتاب کردم؛ در طرف راست نیز گروه‏های زیادی متمرکز شده بودند و تیراندازی شدیدی می‏کردند، بخصوص که عده زیادی در داخل تونل، زیر جاده سوسنگرد، در ده متری من،‌ سنگر گرفته بودند و از آنجا تیراندازی می‏کردند، و من نیز گاه‏گاه رگباری به سوی آنها می‏گشودم و آنها عقب می‏رفتند. یکبار یکی از آنها گفت: یا اَخی، اَنَاجُنْدی عراقی لاتَضْرِبْ علی… اما سخنش تمام نشده بود که به یک رگبار پاسخش را دادم…

فرماندهی دشمن، فرمان عقب‏نشینی صادر کرده بود، چرا که این همه تانک و نفربر و سرباز او نمی‏توانستند به علت وجود یک چریک خیره‏سر معطل شوند. همه نیروی خود را جمع کرده بودند که او را خاموش کنند، اما میسرشان نشده بود، و نمی‏توانستند بیش از آن صبر کنند،‌ بنابراین تانک‏ها و نفربرها از دو طرف من شروع به حرکت کردند و رهسپار چنوب شدند؛ می‏دیدم که نیروهای زرهی آنها پیش می‏آید و در این محل به دو شقه می‏شوند، نیمی از طرف راست و نیمی دیگر از طرف چپ به سمت جنوب می‏روند، درحالی که تیراندازی نیروهای مخصوص آنها همچنان ادامه دارد، و ما نیز بی‏توجه به عبور این هیولاهای آهنین به نبرد خود با نیروهای مخصوص ادامه می‏دادیم. حداقل 50 تانک و نفربر گذشتند؛ توپ‏های بزرگ و بلند؛ ضدهوایی‏ها، کامیون‏ها و تریلرهای مهمات همه گذشتند، و فقط حدود 20متری در وسط، یعنی حریم ما بود که برای آنها اسرارآمیز می‏نمود. آنها این نقطه را دور می‏زدند و به راه خود ادامه می‏دادند…

یکی از آخرین کامیون‏ها، حامل 10 تا 15 سرباز بود، و از حدود 10متری من می‏گذشت. فکر کردم که یا این پای تیر خورده، احتیاج به یک ماشین دارم که مرا به شهر برساند؛ یک رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پیاده شدند و پا به فرا گذاشتند و هیچ یک از آنها تصمیم به مقابله نگرفتند، حتی کلید را نیز در داخل ماشین رها کردند، و من توسط همین کامیون خود را به بیمارستان اهواز رساندم.

این درگیری حدود نیم‏ساعت به طول انجامید، و حدود ساعت 11 صبح تقریباً همه آنها فرار کردند و به سمت جنوب رفتند. من صدای دور شدن همهمه آنها را می‏شنیدم و دور شدن سربازانش را نیز می‏دیدم، ولی تا حدود یک ساعت در همان محل بصورت آماده‏باش ماندم؛ زیرا هنوز از غیبت دشمن مظمئن نبودم، احساس می‏کردم که هنوز هستند، و احتمالاً برنامه‏ای دارند؛ بخصوص که از بالای جاده سوسنگرد،‌ لوله تانک و سیم آنتنی را می‏دیدم و مطمئن بودم که تانکی هنوز در آن طرف جاده،‌ در10متری من حضور دارد. شروع به جستجو کردم، سینه‏خیز و با احتیاط کامل به هر طرف می‏رفتم. نگاه می‏کردم، گوش فرا می‏دادم؛ همه‏جا سکوت مستقر شده بود… به سمت اکبر رفتم… درحالی که فکر می‏کردم هر دو همراهم شهید شده‏اند؛ زیرا، هیچ فعالیتی از طرف آنها نمی‏دیدم… اکبر! اکبر!… جوابی نمی‏آمد. غباری از اندوه و غم بر دلم نشست، سینه‏خیز خود را به طرف راست کشاندم و عسکری را صدا زدم، با کمال تعجب جواب او را شنیدم،‌ او در زیر بوته‏ها مخفی شده بود، و اصلاً دشمن از وجود او آگاهی نداشت، و الحمدالله جان سالم بدر برده بود… عسکری سینه‏خیز بسراغ من آمد. او را بسراغ اکبر فرستادم، یکباره صدای ضجه‏اش را شنیدم که بر سر و روی خود می‏کوفت… او را آرام کردم و به سوی خود طلبیدم؛ هنگامی که چشمش بر پای خونینم افتاد، دوباره ضجه کرد، گفتم: «وقت این حرف‏ها نیست، ما اکنون خیلی کار داریم.» لوله توپ و آنتن بلندی را که او از ورای جاده سوسنگرد نمایان بود به او نشان دادم و گفتم که از زیر تونل جاده برود و تحقیق کند و برگردد. او رفت، و پس از چند دقیقه مضطرب و ناراحت برگشت و گفت یک تانک بزرگ آنجا ایستاده است، به او گفتم: «من  می‏دانم که تانک است و لوله آن را می‏بینم،‌ اما می‏خواهم بدانم سربازی در آن هست یا نه؟» عسکری دوباره رفت و آرام‏آرام به تانک نزدیک شد و بالاخره فهمید که سرنشین ندارد و همه رفته‏اند و زنجیر تانک قطع شده است. این‏بار با اطمینان برگشت و خبر داد که همه رفته‏اند، آنگاه من خود را سینه‏خیز به تونل زیر جاده رساندم و از آنجا همه اطراف را زیرنظر گرفتم. به عسکری گفتم که ماشین عراقی را آماده کند تا به بیمارستان برویم. در این هنگام که حدود ساعت 12 بود، دوست ما آقای کاویانی و گروهی از سپاه پاسداران و گروه‏های دیگر دسته‏دسته به سوی سوسنگرد می‏رفتند؛ ما هم با عسکری و کاویانی سوار کامیون عراقی شدیم و یک راست به بیمارستان جندی شاپور اهواز رفتیم. در میانه راه، در ابوحمیظه، با تیمسار فلاحی برخورد کردم، ابتدا از دیدار کامیون مهمات عراقی تعجب کرد، و سپس مرا بوسید و گفت که از دوستان ما شنیده است که من مجروح و اسیر عراقی‏ها شده‏ام تیمسار فلاحی دعا کرده بود که خدا بهتر است جسد مرا به آنها برساند، ولی اسیر عراقی‏ها نگرداند. او می‏گفت: «اکنون که خداوند تو را زنده به ما بازگردانده است، تو بازیافته هستی» و از این بابت خدا را شکر می‏کرد.

فراموش کردم که بگویم، قبل از سوار شدن به کامیون و انتقال به اهواز، به یکی از دوستان رزمنده‏ام مأموریت دادم که جسد اکبر را بردارد و به شهر بیارود. او نیز تنها به سراغ اکبر رفت و یکباره چند متر آن طرف‏تر، زیر بوته‏ها، 8 کماندوی عراقی را یافت و فوراً با آنها درگیر شد. در نتیجه، 3نفر از آنها کشته شدند، و 5نفر دیگر التماس کردند و دست و پایش را بوسیدند و می‏گفتند که ما مسلمانیم. بنابراین، آن دوست ما، دست‏ها و چشم‏های آنها را بست و به همراه خود آورد.

پیروزی تاریخی سوسنگرد

این پیروزی بزرگ نتیجه قطعی یک همکاری و هماهنگی نزدیک بین نیروهای ارتشی و مردمی (سپاه و نیروهای چریک) بود. هیچ یک به تنهایی قادرنبود که چنین موفقیتی را تأمین کند. ارتش بدون نیروهای مردمی، آن قدرت و جسارت حمله را نداشت، بخصوص آن که نیروهایش کمتر از دشمن بود، و نیروهای مردمی نیز بدون پشتیبانی ارتش، و وجود توپخانه و هیبت تانک‏های ارتش در پشت، هیچ‏کاری نمی‏توانستند انجام دهند، و بدون نتیجه متلاشی می‏شدند. این وحدت بین ارتش ومردم، کارآیی هر یک را چندین برابر می‏کرد، و تجربه‏ای جدید را در جنگ‏های کلاسیک و چریکی به دنیا ارائه می‏داد.

پیروزی سوسنگرد، درسی عبرت‏آموز برای ملت ما و شکستی تعیین‏ کننده برای دشمن بود.

------------------------------------------

بن مایه : مرکز اسناد انقلاب اسلامی

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه