مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

داستان ایرج

پس از آنکه پيوند سلم و تور و ايرج به فرخندگي به انجام رسيد فريدون اخترشناسان را بدرگاه خواند تا طالع فرزندان او را در گردش ستارگان ببينند و باز گويند. چون به طالع ايرج رسيد در آن جنگ و آشوب ديدند. فريدون اندوهگين شد و از ناسازگاري و نامهرباني سپهر در انديشه افتاد.

براي آنکه انگيزه اختلاف را از ميان فرزندان بردارد کشور پهناور خود را سه بخش کرد: روم و کشورهاي غربي را به سلم که مهتر برادران بود واگذاشت. چين و ترکستان را به تور بخشيد و ايران و عربستان را به ايرج سپرد.

سلم و تور هريک رهسپار کشور خود شدند و ايرج در ايران که برگزيده کشورهاي فريدون بود به تخت شاهي نشست.

رشک بردن سلم بر ايرج

سال ها گذشت. فريدون سالخورده شد و نيرو و شکوهش کاستن گرفت ديو آز و بدانديشي در دل سلم رخنه کرد. سلم که از بهره خود ناخشنود بود بر ايرج رشک برد و اندبشه بدساز کرد. فرستاده اي به چين نزد تور فرستاد و پيام داد که «اي شاه چين و ترکستان، هميشه خرم و شادکام باشي. ببين که پدر ما در بخش کردن کشور راه بيداد پيش گرفت. ما سه فرزند بوديم و من از همه مهتر بودم. پدر فرزند کهتر را گرامي داشت و تخت شاهي ايران را به وي سپرد و مرا و ترا به خاور و باختر فرستاد. چرا بايد چنين بيدادي را بپذيريم؟ من و تو از ايرج چه کم داريم؟»

از شنيدن اين سخنان آز و آرزو در دل تو راه يافت و سرش پر باد شد. فرستاده اي زبان آور برگزيد و نزد برادر مهتر فرستاد که «آري، درست مي‌گوئي، بر ما ستم رفته و فريدون در تقسيم کشور ما را فريفته است. بر فريب و ستم صبرکردن شيوه دلاوران نيست. حال بايد من و تو رو در رو بنشينيم و چاره اي بجوئيم.»

بدين گونه پرده از آرزوي پنهان برادران برداشته شد و اندکي پس از آن سلم از باختر و تور از خاور، با دلي پر از کينه ايرج، رو بسوي يکديگر گذاشتند. چون بهم رسيدند خلوتي ساختند و در چاره کار راي زدند.

پيام سلم و تور

آنگاه پيکي سخندان و بينادل برگزيدند و او را گفتند تا تيز بدربار فريدون شتابد و پيام ايشان را بي پرده با وي در ميان گذارد. نخست او را از دو فرزندش درود دهد و سپس بگويد «اي شاه، اکنون که به پيري رسيده‌اي هنگام آنست که ترس از خداي را به يادآوري. يزدان پاک سراسر جهان را بتو بخشيد و از خورشيد رخشنده تا خاک تيره فرمانبردار تو شدند. اما تو فرمان يزدان را بکار نبردي و جز به راه آرزوي خويش نرفتي و ناراستي و ستم پيشه رکدي. سه فرزند داشتي، همه خردمند و گرانمايه. يکي را از ميان ايشان برافراشتي و دو ديگر را خوار کردي. ايرانشهر را با همه گنج و خواسته اش به ايرج بخشيدي و ما را به خاور و باختر آواره کردي. ايرج از ما هنرمند تر نبود و ما از او در نسب کمتر نبوديم. باري، هر بيداد که بما کردي گذشت، اکنون چاره اينست که راستي پيشه کني و در داد بکوشي. بايد يا تاج از سر ايرج باز گيري و او را چون ما به گوشه اي بفرستي و يا آماده نبرد باشي. اگر ايرج همچنان برتخت بماند ما با سپاهي گران از ترکان و چينيان و روميان به ايران خواهيم تاخت و دمار از روزگار ايرج برخواهيم آورد.»

قاصد چون پيام را بشنيد بر اسب نشست و شتابان بدرگاه فريدون آمد. چون چشمش به کاخ فريدون افتاد و شکوه سپاه و فر بزرگان درگاه را ديد خيره شد.

به فريدون گفتند فرستاده اي از فرزندان وي رسيده است. فرمود تا پرده برداشتند و وي را بار دادند. قاصد، پادشاهي ديد برومند و والا که چون آفتاب برتخت شاهي مي درخشيد. نماز برد و خاک را بوسه داد. فريدون او را به مهرباني پذيرفت و برجاي نيکو نشاند. آنگاه با آوازي نرم از تندرستي و شادي دو فرزند خويش جويا شد و از رنج سفر و نشيب و فراز راه پرسيد.

فرستاده فريدون را ستايش کرد و گفت «شاه جاويد باد، فرزندان زنده و تندرست اند و من پيامي از ايشان به پيشگاه آورده ام. اگر پيام درشت است من فرستاده اي بيش نيستم و از بندگان درگاهم. شاه اين گستاخي را برمن ببخشايد کاه اگر فرستنده خشمگين است بر فرستاده گناهي نيست. اگر شاه دستور مي دهد پيام جوانان ناهوشيار را بگويم.»

شاه اجازه داد و فرستاده پيام سلم و تور را بازگفت.

پاسخ فريدون

فريدون چون گفتار فرستاده را شنيد و از کينه و ناسپاسي سلم و تور آگاه شد خون در مغزش به جوش آمد. روي به فرستاده کرد و گفت «تو نيازمند پوزش نيستي، من خود چنين چشم داشتم. از من بدو فرزند ناسپاس بگو که با اين پيام که فرستاديد گوهر و ذات خود را آشکار کرديد. پيري مرا غنيمت شمرده ايد و بي خردي و ناسپاسي پيش گرفته ايد. از من شرم نداريد و ترس خداي را نيز از ياد برده ايد. اما از گردش روزگار غافل نباشيد. من نيز روزي جوان بودم و قامت افراخته و موي قيرگون داشتم. سپهري که موي مرا سفيد و پشت مرا کمان کرد هنوز برجاست و شما را نيز چنين جوان نخواهد گذاشت. از روزگار ناتواني بينديشيد. به يزدان پاک و خورشيد رخشنده و تخت شاهي سوگند که من بشما فرزندان بد نکردم. پيش از آنکه کشور را بخش کنم با خردمندان و مؤبدان و دانايان راي زدم. کوششم همه در داد و راستي بود. بدخواهي و ناراستي را هرگز گردن ننهادم. خواستم تا جهاني که آبادان بمن رسيد پيوسته خرم و آباد بماند. آنرا ميان نورديدگان خود قسمت کردم. اميدم آن بود که پسرانم از پراکندگي بپرهيزند. اما اهريمن شما را از راه بدر برد و آز در دل شما رخنه کرد تا آنجا که شرم از ياد برديد و با پدر پير به پرخاش برخاستيد و مهر برادر کهتر را به آرزوي مشتي خاک فروختيد. مي ترسم که اين راه را بسر نبريد و روزگار اين شيوه را از شما نپذيرد. اکنون من به پيري رسيده ام و هنگام تيزي و آشفتنم نيست. اما شما ساليان دراز در پيش داريد. بکوشيد تا خاطر خود را به کينه و آز سياه نکنيد. چون دل از آز تهي شد، خاک و گنج يکسان است. آن کنيد که مايه رستگاري شما در روزشمار باشد.»

آزرم ايرج

پس از آنکه فرستاده سلم و تور بازگشت فريدون در انديشه رفت. کس فرستاد و ايرج را پيش خواند و گفت «اي فرزند برادرانت مهر ترا از دل بيرون کرده و راه کين توزي پيش گرفته اند. هواي ملک در سر آنان پيچيده و از دو سو سپاه آراسته اند و قصد جان تو دارند. از روز نخست درطالع ايشان بدانديشي و ناسپاسي بود. تو بايد که هوشيار باشي و اگر به کشور خود پاي بندي در گنج را بگشائي و سپاه بيارائي و آماده بنشيني. چه اگر با بدانديشان مهرورزي کني آنان را گستاخ تر کرده اي.»

ايرج بي نياز و مهربان و پرآزرم بود. گفت «اين شهريار، چرا تخم کين بکاريم و شادي و دوستي را به آزار و بيداد بيالائيم. در اين يک دم که دست روزگار ما را فرصت زندگي بخشيده بهتر آن نيست که بهم مهربان باشيم؟ زمان برما چون باد مي گذرد و گرد پيري بر سر ما مي نشاند قامت ها دو تا و رخساره ها پرچين مي شود. سرانجام خشتي بالين همه ما خواهد شد. چرا نهال کينه بنشانيم؟ آئين شاهي و تاجداري را ما به جهان نياورديم. پيش از ما نيز خداوندان تخت و شمشير بوده اند. کينه توزي و خشم اندوزي آئين ايشان نبود. اگر شهريار بپذيرد من از تخت شاهي مي گذردم و دل آنان را به راه مي آورم و چندان مهرباني مي کنم تا خشم و کين را از خاطر آنان بيرون کنم.»

فريدون گفت «اي فرزند خردمند، از چون توي همين پاسخ شايسته بود. اگر ماه نور بيفشاند عجب نيست. ولي اگر تو راه مهر مي پوئي برادرانت طريق رزم مي جويند. با دشمن بدخواه مهر وزريدن مانند آن است که کسي بدوستي سر در دهان مار بگذارد. جز نيش و زهر چه نصيب خواهد يافت؟ با اين همه اگر راي تو اين است که بدلجوئي سلم و تور بروي من نيز نامه اي مي نويسم و همراه تو مي فرستم. اميد آنکه تندرست باز آئي.» .

رفتن ايرج نزد برادران

سپس فريدون نامه اي به سلم و تور نوشت که «فرزندان، مرا ديگر به تخت شاهي و گنج و سپاه نيازي نيست. آرزويم همه خشنودي و شادي سه فرزند است. ايرج که از وي دل گران بوديد آرزومند ديدار شماست و نزد شما مي آيد. با آنکه کسي را نيازرده است براي خشنودي شما از تخت فرود آمده و بندگي شما را ميان بسته است. ايرج برادر کهتر شما است، بايد با او مهربان باشيد و او را بنوازيد و سر گرامي نکنيد و چون چند روز بگذرد او را به شايستگي و تندرستي نزد من باز فرستيد.»

ايرج با تني چند از همراهان بسوي برادران رفت. وقتي نزديک آنان رسيد سلم و تور با سپاهي گران پيش آمدند. ايرج به مهرباني، برادران را درود گفت و گرم در برگرفت. اما دل ايشان پُر کينه بود. با ايرج بدرون خيمه رفتند.

سپاهيان چون برز و بالا و چهره فرزنده ايرج را ديدند خيره ماندند و با خود گفتند «سزاوار تخت و تاج ايرج است و شاهي او را برازنده است.» مهر ايرج در دل سپاهيان جاي گرفت و نام او در ميان لشکر پيچيد.

سلم بر سپاهيان نگريست. دانست که به مهر ايرج دل سپرده اند و از وي سخن مي گويند. ابروان را پرچين کرد و با دلي پُر کين به خيمه درآمد و فرمود تا خلوتي ساختند. آنگاه با تور به راي زدن نشست و گفت «سپاه ما دل به ايرج سپرده است. وقتي با ايرج باز مي گشتيم سپاهيان چشم از وي بر نمي داستند. چندين انديشه داشتيم، اکنون انديشه سپاه نيز برآن افزوده شد. تا ديده اين سپاهيان در پي ايرج است ديگر ما را به شاهي نخواهند پذيرفت. اگر ايرج را زنده بگذاريم شاهي ما برقرار نخواهد ماند.»

کشته شدن ايرج

دو برادر همه شب تا بامداد در اندبيشه گناه بودند. چون آفتاب برآمد دل از داد برگرفتند و ديده از شرم شستند و به سوي سراپرده ايرج روان شدند. ايرج از خيمه چشم به راه برادران بود. چون دو برادر را ديد گرم پيش دويد و درود گفت.

برادران سرد پاسخ گفتند و با وي بدرون خيمه رفتند و چون وچرا پيش گرفتند. تور درشتي آغاز کرد که «ايرج، تو از ما هردو کهتري. چگونه است که بايد تو صاحب تاج و تخت ايران شوي و گنج پدر را زير نگين داشته باشي و ما که از تو مهتريم در چين و روم روزگار بگذرانيم؟ پدر ما در بخش کردن کشور تنها ترا گرامي شمرد و بر ما ستم ورزيد.»

ايرج به مهرباني گفت «اي برادر، چرا خاطر خود را رنجه مي داري. اگر کام تو شاهنشاهي ايران است من از تاج و تخت کياني گذشتم و آنرا بتو سپردم. از آن گنج و گاه چه سود که برادري را آزرده سازد؟ فرجام همه ما نيستي است. اگر هم جهان را بدلخواه بسپريم سرانجام بايد سر برخشت گور بگذاريم. چه جاي ستم و بيداد است؟ بيائيد تا با هم مهربان باشيم و نيکي و مردمي پيش گيريم. من اگر شاهنشاهي ايران را تاکنون به زير نگين داشتم اکنون از آن گذشتم و تخت و تاج و سپاه و فرمان را بشما سپردم. چين و روم را نيز خواستار نيستم. مرا با شما سرجنگ نيست، شما نيز با من کين نجوئيد و دل مرا نيازاريد. شما مهتران منيد و به بزرگي سزاواريد. من جهان را به شادي و خشنودي شما نمي فروشم. شما نيز کهترنوازي کنيد و از اين گفتگو درگذريد.»

اما تور سرجنگ و آزار داشت. از مهرباني و آشتي جوئي ابرج خشمش افزون شد و درشتي از سر گرفت و سخنان سخت آغاز کرد. هر دم از جاي برمي خاست و بدين سوي و آن سوي گام برمي داشت و باز برجاي مي نشست. سرانجام خشم و بيداد چنان پرده شرمش را دريد که برخاست و کرسي زرين را که برآن نشسته بود برگرفت و به خشم بر سر ايرج کوفت.

ايرج دانست که برادر قصد جان وي دارد. زنهار خواست و ناله برآورد که «از خداي نمي ترسي و از پدر پير نيز شرم نداري؟ از هلاک من بگذر و دست به خون من آلوده مکن. چگونه دلت مي پذيرد که جان از من بگيري؟ خون من دامنت را خواهد گرفت.

پسندي و همداستاني کني

‌که‌جان داري و جان ستاني کني؟

ميازارموري که دانه کش است

که‌جان‌داردوجان‌شيرين‌خوشست

اگر برمن نمي بخشي پدر پير را بياد آور و در روزگار ناتواني دل او را به مرگ فرزند ميازار. اگر پرواي پدر نداري از جهان آفرين ياد کن و خود را در زهره مردمکشان مياور. اگر گنج و تاج و نگين مي خواستي بتو واگذاردم، بر من ببخش و خون مرا مريز.»

تور سياه دل پاسخي نداشت. خنجري که به زهر آب داده بود بيرون کشيد و بر ايرج نواخت. خون بر چهره شهريار جوان ريخت و قامت چون سروش از پا در آمد. آنگاه تور سر برادر را به خنجر از تن جدا کرد و فرمان داد تا آنرا به مشک و عببر آکنده سازند و نزد فريدون فرستند.

سلم و تور چون گناه را به پايان آوردند شادمان راه خود در پيش گرفتند. يکي به چين رفت و ديگري رهسپار روم شد.


آگاهي فريدون از مرگ ايرج

فريدون چشم به راه ايرج داشت. چون هنگام بازگشت وي رسيد فرمان داد تا شهر را آئين بستند و تختي از فيروزه براي وي ساختند و همه چشم به راه وي نشستند. شهر در شادي بود و نوازندگانو خوانندگان در سرود خواني و نغمه پردازي بودند که ناگاه گردي از دور برخاست. از ميان گرد سواري تيز تک پديد آمد. وقتي نزديک سپاه ايران رسيد خروشي پردرد از جگر برآورد و تابوت زريني را که همراه داشت برزمين گذاشت. تابوت را گشودند و پرنيان از سرآن کشيدند. سر شهريار جوان در آن بود.

فريدون از اسب به زيرافتاد و خروش برداشت و جامه به تن چاک کرد. پهلوانان و آزادگان پريشان شدند و خاک برسر پاشيدند. سپاهيان به سوگواري اشک از ديدگان مي ريختند و بر مرگ خسرو نامدار زاري مي‌کردند.

ولوله در شهر افتاد و ناله و فغان برخاست. فريدون سر فرزند گرامي را درآغوش داشت. افتان و خيزان به کاخ ايرج آمد. تخت را بي خداوند و باغ و بوستان را سوگوار و سپاه را بي سرور ديد. در برخود ببست و به زاري نشست که «دريغ بر تو اي شهريار ناکام که به خنجر کين از پاي در آمدي. دليري و فرّ و شکوه تو، دريغا آن بزرگي و بخشندگي تو. اي آفريدگارجهان، اي داور دادگر، بر اين کشته بي گناه بنگر که چگونه بناجوانمردي خونش برخاک ريخت. اي يزدان پاک، آرزوي مرا برآور و مراچندان امان ده و زنده بدار تا ببينم کسي از فرزندان ايرج کين او را بخواهد و چنانکه سرنازنين ايرج را بستم از تن جدا کردند سرآن دو ناپاک را از تن جدا سازد. مرا جز اين بدرگاه تو آرزوئي نيست.»

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML