شغالي نزديك باغ انگوري لانه داشت. هر روز از سوراخ ديوار وارد باغ مي‌شد و تا مي‌توانست، انگور مي‌خورد. بقيّه را هم له مي‌كرد و از بين مي‌برد. باغبان وقتي فهميد دزد انگورها شغال است، چماقش را برداشت و در گوشه‌اي پنهان شد. شغال وارد باغ شد. رفت سراغ انگورها. باغبان فوري سوراخ ديوار را گرفت و راه فرار شغال را بست. بعد با چماقش افتاد به جان شغال. آن‌قدر او را زد كه نزديك بود جانش در بيايد. شغال كه مي‌دانست باغبان به اين راحتي دست از سرش برنمي‌دارد، خودش را به مردن زد. باغبان هم او را برداشت و از باغ انداخت بيرون.

شغال مدّتي همان‌طور بي‌حركت روي زمين ماند. وقتي ديد از باغبان خبري نيست، بلند شد و لنگ‌لنگان از آن‌جا دور شد. رفت پيش گرگي كه توي بيشه بود. گرگ، حال و روز او را كه ديد، پرسيد: «چي شده پسرعمو؟ كي تو را به اين روز انداخته؟»

شغال، سرگذشت خود را بازگو كرد. گرگ گفت: «غصّه نخور پسرعمو! تو مهمان عزيز من هستي. تا كمي استراحت كني، من مي‌روم صيدي شكار مي‌كنم و برمي‌گردم.»‌

شغال گفت: «احتياجي نيست. من در اين نزديكي خري را مي‌شناسم كه خيلي نادان است. مي‌روم او را گول مي‌زنم و به اين‌جا مي‌آورم تا تو شكارش كني.»

گرگ گفت: «باشد برو. برو و زودتر او را به اين‌جا بياور.»

شغال به طرف آبادي راه افتاد. رفت تا به آسياب رسيد. خر آن‌جا بود. بار زيادي آورده بود و از خستگي نفس‌نفس مي‌زد. شغال نزديكش رفت و گفت: «دوست بيچاره من! ببين، ببين خودش را به چه روزي انداخته است؟ از بس كار كرده، تمام گوشت تنش ريخته. يك تكّه پوست و استخوان شده. آخر عزيز من، جان من، تا كي مي‌خواهي براي آدم‌ها كار كني و اين‌طوري برايشان بار ببري؟ نكند مي‌خواهي خودت را به كشتن بدهي؟»خر آهي كشيد و گفت: «مي‌گويي چه كار كنم؟ چاره‌اي ندارم.»شغال گفت: «چرا نداري؟ اگر بخواهي، من تو را به جايي مي‌برم كه مثل بهشت است. حتّي از بهشت هم بهتر است.»



خر پرسيد: «كجا؟»

شغال جواب داد: «به يك جاي سبز و قشنگ. به جايي كه پر از علف‌هاي تازه و خوش‌بو است. به جايي كه دست هيچ آدمي‌زادي به تو نمي‌رسد.»

خر به فكر فرو رفت.

شغال گفت: «آن‌جا مي‌تواني از صبح تا شب بخوري و بخوابي و واسه خودت كيف كني. اصلاً هم مجبور نيستي كار كني و بار ببري. اين‌طوري، من هم از تنهايي درمي‌آيم. با هم مي‌گرديم، مي‌چرخيم و از اين در و آن در حرف مي‌زنيم.»

خر در خيالش به جايي رفت كه شغال مي‌گفت. چه جاي قشنگي بود! چه آب و هوايي داشت! چه علف‌هايي داشت! چه چشمه‌هايي داشت! خر با خوش‌حالي توي علف‌ها دويد و جفتك انداخت. بعد رفت كنار چشمه و با صداي بلند عرعر كرد. آخرش هم خودش را انداخت وسط علف‌ها و هي غلت زد.خر توي خيالش بود كه شغال پرسيد: «خوب، چه مي‌گويي؟ مي‌آيي يا نه؟»

خر از خيالش بيرون آمد. شغال دوباره پرسيد: «آهاي رفيق، با تو هستم. مي‌آيي يا نه؟»

خر گفت: «مي‌آيم.»با هم راه افتادند؛ خر از جلو و شغال از عقب. خر تند‌تند مي‌رفت و شغال لنگ‌لنگان. كمي كه رفتند، خر برگشت و ديد شغال عقب مانده است. پرسيد: «چي شده؟ پس چرا نمي‌آيي؟»

شغال جواب داد: «نمي‌توانم. پايم درد مي‌كند.»

بعد گفت: «اگر مرا سوارت كني، زودتر به آن‌جا مي‌رسيم.»

خر سوارش كرد. رفتند و رفتند تا به نزديك بيشه رسيدند. خر از دور گرگ را ديد. فهميد شغال گولش زده است. فكري كرد و گفت: «آخ ‌آخ! ديدي چي شد؟»

شغال پرسيد: «چي شد؟»

خر گفت: «پندنامه... پند‌نامه پدرم را نياوردم.»

و برگشت. شغال داد زد: «چه‌كار مي‌كني؟ كجا مي‌روي؟»

خر گفت: «مي‌روم پندنامه پدرم را بياورم.»

شغال پرسيد: «حالا اگر اين پند‌نامه نباشد، نمي‌شود؟»

خر جواب داد: «نه كه نمي‌شود. اين پندنامه، همه زندگي من است. من شب‌ها آن را زير سرم مي‌گذارم و مي‌خوابم. اگر يك شب آن را زير سرم نگذارم، تا صبح خوابم نمي‌برد.»

شغال با خود فکر کرد: اگر تنها برود، ديگر برنمي‌گردد. براي همين گفت: «باشد. برويم. من هم با تو مي‌آيم تا تنها نباشي؛ چون مي‌دانم حق با توست. هيچ حيواني نبايد پند پدرش را فراموش كند.»

بعد گفت: «خوب، حالا بگو بدانم در اين پندنامه چه نوشته شده است؟»

خرگفت: «پدرم چهار سفارش به من کرده است: اوّل اين‌که هيچ‌وقت پندنامه را از خودم دور نکنم. دوم اين‌كه... دوم اين‌كه...»

شغال پرسيد: «دوم چي؟»

خر گفت: «نمي‌دانم. دوم و سوم و چهارمش يادم نمي‌آيد. بگذار وقتي پندنامه را برداشتم، بهت مي‌گويم.»

و چهارنعل به طرف آبادي رفت. نزديک آبادي كه رسيدند، خر نفس راحتي كشيد و گفت: «راستي بقيّه پندها يادم آمد. دوست داري بشنوي؟»

شغال گفت: «دوست دارم.»

خرگفت: «پند دوم اين است که اگر وضع بدي داشتي، مواظب باش به بدترش گرفتار نشوي. پند سوم اين است که دشمن دانا بهتر از دوست نادان است. و پند چهارم اين است كه....»

خر ساكت شد. شغال منتظر ماند. حالا ديگر به آبادي رسيده بودند. شغال پرسيد: «كه چي؟»خرگفت: «كه با شغال دوستي نكن و با گرگ همسايه نشو.»

شغال ترسيد. به سگ‌هاي آبادي كه به طرفشان مي‌آمدند، نگاه كرد و پرسيد: «يعني چي؟»

خر گفت: «يعني اين‌كه من مي‌دانم تو چه نقشه‌اي برايم كشيده بودي.»

شغال تا اين حرف را شنيد، فوري از پشت خر پايين پريد و پا به فرار گذاشت؛ امّا ديگر دير شده بود؛ چون سگ‌هاي آبادي دنبال او دويدند و به او رسيدند و يك جاي سالم در بدنش باقي نگذاشتند.

مرزبان نامه - باز نویسی از محمدرضا شمس - چاپ روزنامه ی اطلاعات

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی