مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

داستان خیر و شر

آن چه می خوانید بازنویسی داستان «خیر و شر» از هفت پیکر نظامی است که از کتاب «داستان های دل انگیز ادبیات فارسی»نوشته ی «دکتر زهرا کیا»- با اندک تصرف –برگرفته شده است.این داستان بیان کننده ی کشاکش همیشگی نیکی و بدی و حاکمیت خوبی هاست و نشانگر این حقیقت است که نیک اندیشی سرانجامش رستگاری است و بدسگالی به تباهی می انجامد.
دو رفیق بودند به نام«خیر»و«شر».روزی آهنگ سفر کردند.هر یک توشه ی راه و مشکی پرآب با خود برداشتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند که از گرما چون تنوری تافته بود و آهن در آن از تابش خورشید نرم می شد.خیر که بی خبر از این بیابان سوزان ،آب های خود را تا قطره ی آخر،آشامیده بود تشنه ماند اما چون از بد ذاتی رفیق خود خبر داشت،دم نمی زد؛ تا جایی که از تشنگی بی تاب شد و دیده اش تار گشت.
سرانجام دو لعل گران بهایی را که با خود داشت،در برابر جرعه ای آب به شر واگذاشت.شر به سبب خبث طینت آن را نپذیرفت وگفت:از تو فریب نخواخم خورد.اکنون که تشنه ای لعل می بخشی و چون به شهر رسیدیم آن را باز می ستانی.چیزی به من ببخش که هرگز نتوانی آن را پس بگیری.
خیر پرسید:منظورت چیست؟
گفت:چشم هایت را به من بفروش.
خیر گفت:از خدا شرم نداری که چنین چیزی از من می خواهی؟ بیا و لعل ها را بستان و جرعه ای آب به من بده.

حالی آن لعل آبدار گشاد

پیش آن ریگ آبدار نهاد

گفت مردم زتشنگی دریاب

آتشم را بکش به لختی آب

شربتی آب از آن زلال چو نوش

یا به همت ببخش یا بفروش

هر چه خیر التماس کرد،سود نبخشید وچون از تشنگی جانش به لب رسید،تسلیم گشت و:

گفت برخیز تیغ و دشنه بیار 

شربتی آب سوی تشنه بیار

دیده ی آتشین من برکش 

و آتشم را بکش به آبی خوش

شر که آن دید،دشنه باز گشاد

پیش آن خاک تشنه رفت چوباد

در چراغ دو چشم او زد تیغ 

نامدش کشتن چراغ دریغ

چشم تشنه چوکرده بود تباه

آب ناداده کرد همت راه

جامه و رخت وگوهرش برداشت

مرد بی دیده را تهی بگذاشت

چوپان توانگری که گوسفندان بسیار داشت،با خانواده ی خود از بیابان ها می گذشت و هر جا آب و گیاهی می دید،دو هفته ای می ماند و پس از آن گله را برای چرا به جای دیگر می برد.از قضا آن روزها گذارش به آن بیابان افتاد.دختر چوپان به جست و جوی آب روان شد و به چشمه ای دور از راه برخورد .کوزه ای ازآب پر کرد و همین که خواست به خانه بازگردد،از دور ناله ای شنید.براثر ناله رفت.ناگهان جوانی را دید نابینا که بر خاک افتاده است و از درد و تشنگی می نالد و خدا را می خواند.پیش رفت .و از آن آب خنک چندان به او داد تا جان گرفت وچشم های کنده ی او را که هنوز گرم بود،برجای خود گذاشت و آن را محکم بست .پس از آن جوان را با خود به خانه برد و غذا و جای مناسبی برایش آماده کرد.
شبانگاه که چوپان به خانه بازآمد،جوانی مجروح و بیهوش را در بستر یافت و چون دانست که دیدگانش از نابینایی بسته است،به دختر گفت:درخت کهنی در این حوالی است که دارای دو شاخه ی بلند است.برگ یکی از شاخه ها برای درمان چشم نابیناست و برگ شاخه ی دیگر موجب شفای صرعیان.دختر از پدر کمک خواست تا چشم جوان را درمان کند.پدر بی درنگ مشتی برگ به خانه آورد و به دختر سپرد.دختر آنها را کوبید و فشرد و آبش را در چشم بیمار چکاند.جوان ساعتی از درد بی تاب شد و پس از آن به خواب رفت.
پنج روز چشم خیر بسته ماند و او بی حرکت در بستر آرمید.چون روز پنجم آن را گشودند:

چشم از دست رفته گشت درست 

شد بعینه چنان که بود نخست

خیر همین که بینایی خود را باز یافت به سجده افتاد و خدا را شکر گفت و از دختر و پدر مهربان او نیز  سپاس گزاری کرد.اهل خانه هم شاد گشتند.پس از آن خیر هر روز با چوپان به صحرا می رفت ودر گله داری به اوکمک می کرد و بر اثر خدمت ودرست کاری هر زور نزد پدر و دختر عزیزتر می شد.
چون مدتی گذشت ،خیر به دختر علاقه مند شد؛ زیرا  که وی جان خود را به دست او باز یافته بود و پیوسته نیز از لطف ومحبت او برخوردار می شد اما با خود می اندیشید که این چوپان توانگر با این همه مال ومنال هرگز دختر خود را به مفلسی چون او نخواهد داد و چگونه می تواند،بی،هیچ اندوخته ومال ،دختری را بدین جمال وکمال به دست بیاورد.سرانجام عزم سفر کرد تا بیش از این دل به دختر نبندد.
شبانگاه قصد سفر با با چوپان در میان گذاشت وگفت:نور چشمم از توست و دل و جان بازیافته ی تو. از خوان تو بسی خوردم و از غریب نوازی تو بسی آسودم.از من چنان که باید سپاس گزاری بر نمی آید،مگر آنکه خدا حق تو را ادا کند.گر چه از دوری تو رنجور و غمگین خواهم شد،اما دیر گاهی است که از ولایت خویش دور افتاده ام:اجازه می خواهم که فردا بامداد به سوی خانه ی خود عزیمت کنم.
چوپان از این خبر سخت اندوهگین شد و گفت :ای جوان ،کجا می روی؟می ترسم که باز گرفتار رفیقی چون شر بشوی ؛ همین جا در ناز و نعمت بمان.

جز یکی دختر عزیز مرا  

نیست و بسیار هست چیز مرا

گر نهی دل به ما و دختر ما  

هستی از جان عزیزتر بر ما

بر چنین دختری به آزادی

اختیارت کنم به دامادی

و آن چه دارم  ز گوسفند و شتر

دهمت تا ز مایه گردی پر

خیر که این خبر را شنید،شادمان شد و از سفر چشم پوشید.فردای آن روز جشنی برپا کردند و چوپان دختر خود را به خیر داد.خیر پس از رنج بسیار به خوش بختی و کام یابی رسید.
پس از چندی چوپان با خانواده ی خود از آن جایگاه کوچ کرد.خیر پیش از حرکت به سوی درختی که شفابخش چشم های او بود رفت و دو انبان از برگ های آن – یکی برای علاج صرعیان و دیگری برای درمان نابینایان پر کرد و با خود برداشت و همگی به راه افتاند.
خانواده ی چوپان راه درازی را پیمود تا به شهر رسید.از قضا دختر پادشاه آن شهر به بیماری صرع مبتلا بود و هیچ پزشکی از عهده ی درمان او برنمی آمد.پادشاه شرط کرده بود که دختر را به آن کس بدهد که دردش را علاج کند و سر آنکس را که جمال دختر را ببیند و چاره ی دردش نکند،از تن جدا کند.هزاران کس از آشنا و بیگانه در آرزوی مقام و شوکت ،همه سر خویش به باد دادند.
خیر با شنیدن این خبر کسی را نزد شاه فرستاد و گفت که علاج دختر در دست اوست و بی آن که طمعی داشته باشد،برای رضای خدا در این راه می کوشد.شاه با میل پذیرفت و گفت:«عاقبت خیر باد چون نامت».سپس او را با یکی از نزدیکان به سرای دختر فرستاد.
خیر دختر را دید که بسیار آشفته و بی آرام است.نه شب خواب و نه روز آرام دارد.بی درنگ مقداری از آن برگ ها را که همراه داشت،سایید و با آن شربتی ساخت و به دختر خوراند.همین که دختر آن شربت را خورد از آشفتگی بیرون آمد و به خواب خوشی فرو رفت.پس از سه روز بیدار شد و غذا طلبید.شاه که این مژده را شنید بی درنگ نزد دختر رفت و از دیدن او،که آرامش یافته و با میل غذا خورده بود،بسیار شاد شد.پس به دنبال خیر فرستاد و به او خلعت و زر و گوهر فراوان بخشید.
از قضا وزیر شاه نیز دختری  زیبا داشت که بیماری آبله دیدگانش را تباه ساخته بود.از خیر خواست که چشم دخترش را درمان کند.خیر با داروی شفابخش خود چشم آن دختر زیبا را بینا کرد.پس از آن خیر از نزدیکان شاه شد و هر روز بر جاهش افزوده می گشت تا آن که پس از مرگ شاه بر تخت شاهی نشست.اتفاقاً روزی با همراهان برای گردش به باغی می رفت،در راه شر را دید،او را شناخت و فرمان داد که در حال فراغت او را به نزدش برند.چوپان ،که از ملازمان او بود،شمشیر به دست،شر را نزد شاه برد.شاه نامش را پرسید.گفت:نامم«بشر»است.
شاه گفت:نام حقیقی خود را بگوی.
گفت:نام دیگری ندارم.
شاه گفت:نامت شر است.تو آن نیستی که چشم آن تشنه را برای جرعه ای آب بیرون آوردی و گوهرش ربودی و آب نداده با جگر سوخته در بیابان تنهایش گذاردی؟اکنون بدان که:

منم آن تشنه ی گهر برده

بخت من زنده و بخت تو مرده

تو مرا کشتی و خدای نکشت

مقبل آن کز خدای گیرد پشت

دولتم چون خدا پناهی داد

اینکم تاج و تخت شاهی داد

وای برجان توکه بدگهری

جان بری کرده ای و جان نبری

شر چون در او نگریست،وی را شناخت و خود را به زمین انداخت و:

گفت زنهار اگر چه بد کردم

در بد من مبین که خود کردم

نام من شر است و نام تو خیر.پس من اگر مناسب نام خود بدی کرده ام ،تو نیز مناسب نام خود نیکی کن.
خیر او را بخشید و آزاد کرد اما چوپان که داستان خبث طینت او را از دهان خیر شنیده بود و می دانست که وجود او پیوسته موجب رنج دیگران خواهد شد،با شمشیر سرش را از تن جدا کرد.

گفت اگر خیر هست خیراندیش

تو شری ،جز شرت نیاید پیش

در تنش جست و یافت آن دوگهر

تعبیه کرده در میان کمر

آمد آورد پیش خیر فراز 

گفت گوهر به گوهر آمد باز

دیدگاه‌ها  

+7 # مهمان 1395-07-06 23:32
سلام..باسپاس فراوان ازداستان زیباتون فقط ایکاش داستانهای صوتی باصدای جناب آقای سرشاربرای دانلودمیگذاشتید خیلی مشتاقم قصه ها روبا صدای این استاد بزرگواردانلودکنم ولی متاسفانه چند داستان بیشتر دردسترس نیست حتی همین داستان زیبا هم صوتی نیست ..سپاسگزارمیشم لطف بفرمایید بصورت mp3هم مرحمت بفرمایید..موفق وپاینده باشید
پاسخ دادن
+2 # مهری 1398-11-30 18:08
خیلی خوب نبود متوسط بود من قبلا جور دیگر این داستان را شنیدم
پاسخ دادن
+5 # فرهاد اسحاقی 1398-12-08 18:41
این داستان یکی از داستان های مورد علاقه من هست و از دوران دبیرستان این رو میخوندم.عالی بود.سپاس
پاسخ دادن
+2 # پاندا 1401-02-16 20:49
نسخه ی اصلی خیلی فرق داره
تو نسخه اصلی خیر هم دختر چوپان هم دختر شاه هم دختر وزیرو میگیره
معلم ادبیاتمون داستان اصلیو گفته بود بهمون
پاسخ دادن
+1 # علی 1402-05-14 16:02
پس قشنگ شما را با خوبی و خیر آشنا کرده.
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML