داستان گله از شیطان

مردی راه گم کرده و از کاروان خوشبختی به دور مانده، روزی نزد پیری دل آگاه رفت. دید پیر به طریق درویشان، به ذکر نشسته و در به روی خود بسته است. خدا را می خواند و از او یاری می خواهد. در برابر پیر به ادب ایستاد و به تضرع گفت: ای راهنمای کسانی که در وادی حیرت مانده اند، مرا به راه راستان راهبر شو که شیطان ره دینم زد و همچون دغل پیشگان طرار، ایمانم را ربود. خاک بر سرم کرد و جانم را در افسوس و دریغ، به آتش کشید.

پیر روشندل، لب به خنده گشود و گفت: پیش از تو شیطان نزد من آمده بود و از تو شکایتها داشت، دست خود را از خاک پر می کرد و بر سر می ریخت و پی در پی می گفت: ای پیر طریقت، دنیا سر به سر از من است. هر آنچه در دنیاست به من تعلق دارد. یکی از دوستان تو، دنیای مرا، مال مرا، ملک مرا، از من گرفته و از دستم بیرون کشیده است، من هم به ناچار ره دینش زدم و دین و ایمانش را ربوده ام. به او بگو که دنیای مرا به من باز گذارد تا دست از دینش بشویم و ایمانش را به سویش بازگردانم. دین او در گرو دنیاست، آنکه دل به دنیا بسته، باید بداند که شیطان هم در کمین دینش نشسته است.

مالک دینارٰ   را  گفت  ای  عزیز
من ندانم حال خود چونی تو نیز
گفت بر خوان خدا نان میخورم
پس همه  فرمان  شیطان میبرم
مالک دینار  گفت  ای  نیک مرد
کم چو تو شیطان کسی را صیدکرد
دینت از ره بردو لاحولیت نیست
از مسلمانی بجز قولیت  نیست
ای  ز غفلت  غرقه ی  دریای  آز
می ندانی کز چه میمانی تو باز
هر  دو  عالم  در  لباس  تعزیت
اشک میبارند  و  تو  در  معصیت
حب  دنیا  ذوق   ایمانت   ببرد
آرزوی   این  و  آن  جانت   ببرد

نوشتن دیدگاه