روزی از احمقان حکایتی چند می گفتیم . یکی حکایت کرد که شخصی ده تخم ماکیان (مرغ) به دامن داشت احمقی را گفت . اگر گفتی چه در دامن دارم تخم ها از آن تو و اگر گویی چند است هر ده از آن تو . گفت : ای برادر خدا نیستم که از غیب خبر دهم نشانی بگو باشد که بگویم . گفت : چند چیز زرد است در میان چند چیز سفید . گفت : دانستم . گزر(هویج) است در میان ترب . چندان از این حکایت خندان شدیم که امکان سخن گفتن نماند, قضا را یکی از امرا حاضر بود . متحیرانه بگفت عاقبت معلوم شد که چه در دامن داشت ؟ این بگفت و اهل مجلس بیش از پیش خندیدند .

پریشان قاآنی نقل از " هزار سال نثر فارسی " ج 3 ص 1246  و موش و گربه شیخ بهایی ص 66

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی