مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی

نفت فروشی به شاگرد دکان می آموخت که گاه سنجش ، با فشردن به پله ی ترازو ، از فروشنده زیادت ستاند و به خریدار کم دهد . شاگرد او را از کیفر آن جهانی هراس می داد و او از گناه باز نمی ایستاد . تا آنگاه که مرد به امید سودی سفر دریا پیش گرفت و کشتی به خیکهای نفت انباشته بود . توفان برخاست ، ناخدا به سبک کردن کشتی فرمان داد . بازرگان از بیم جان با دست خویش خیکها به آب می افکند و می گریست . شاگرد به طنز گفت : انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی .

امثال و حکم دهخدا

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML