عشـــق از نگاه اقبـــــال

عشق از نظر اقبال عبارت است از شور و جذبه و هیجان و تحرک خاصی که از نیروی ایمان در وجود آدمی زنده و پویا می شود و آدمی را به تلاش و تپش وا میدارد. در بیتی می گوید: تپش از زندگانی تپش است جاودانی و ...
در این نبشته ضمن نقل قول از اقبال شناسان بزرگ ایرانی مانند محمد بقایی ماکان مؤلف ۲۵جلدی آثار و افکار اقبال، پروفیسو ر سیدین، نویسنده کتاب گرانسنگ «مبانی تربیت فرد و جامعه، دکتر رفیع الدین، اقبال شناس معروف پاکستانی، علی محمد نقوی و غیره،
از ابیات و نوشته های خود اقبال نیز استفاده صورت گرفته است تا معنا و مفهوم عشق از نظر این اندیشمند بزرگ اسلامی در قرن بیست، که نسبت به تفسیرهای که در گذشته از عشق به جا مانده است، تا حدی متفاوت می باشد، برای خواننده بیشتر واضح گردد.
محمد بقایی ماکان در این باب می نویسد: "کلمه عشق در اشعار اقبال به خلاف دیگر شاعران که برخی به عشقهای انسانی و گروهی به عشق های عارفانه نظر دارند، آمیزه یی است از دوجنبه الهی واجتماعی"(۱).
عشق از نظر اقبال عبارت است از شور و جذبه و هیجان و تحرک خاصی که از نیروی ایمان در وجود آدمی زنده و پویا می شود و آدمی را به تلاش و تپش وا میدارد. در بیتی می گوید:
تپش از زندگانی تپش است جاودانی
همه ذره های خاکم دل بی قرار بادا
مؤلف کتاب گرانسنگ «ایدئولوژی انقلابی اقبال» در باب عشق از دیدگاه اقبال می نویسد: "آیه مبارکه (فسوف یأتی الله بقوم یحبهم و یحبونه) عرفاء را متوجه ساخته بود که رشته مرتبط کننده مسلمان با مراد خویش همان محبت است... محبت الهی به بندگان مخلصش می رسد؛ به آنها جرأت می دهد که با او عشق بورزند... فقهاء و متکلمین به طور عموم تجلی عشق به خدا را به صورت اطاعت از اوامر و نواهی او و زندگی خود را در خطر افکندن برای بر افراشتن پرچم پیام او می دیدند؛ رابعه عدویه از این تزگام فراتر نهاد و عشق را برای خدا به عنوان یک آتش (احساسات و عواطف جهت رسیدن به محبوب) تفسیر کرده است"(۲).
علی محمد نقوی که به نظر راقم این سطور نسبت به همه اقبال شناسان، معنا و مفهوم عشق را از دیدگاه اقبال خوبتر درک کرده است و تصویر زیبایی از آن دارد، در این باب می نویسد: "غزالی به این نتیجه رسید که عشق متعالی ترین عاطفه و احساس در انسان می باشد که ابدی است و زوال ندارد و نتیجتاً خدا که ذات ابدی و کمال مطلق است تنها همو شایسته عشق ورزیدن است چرا که عشق چیزی است ابدی و با پدیده های گذرا جور نمی آید؛ اقبال نیز در حقیقت همان آوای غزالی را که متفکر اصیل اسلامی بود ادامه داد". این نویسنده در باب عشق اضافه می کند: "ابرمردان تاریخ که تحولات عمیق و گسترده را در طول قرون به وجود آوردند، کسانی بودند که در آتش عشق تپیده و از این راه نیروی شگرف و عظیمی را به دست می آورده اند؛ اینها یا به خدای خویش یا به جامعه و ملت خویش یا به انسانیت یا به گروهی خاص یا به هدف خاصی عشق ورزیدند، و در نتیجه، نیرویی آنچنان به وجود آوردند که بتوانند زمان را زیر و رو گردانند به ویژه کسانی که به خدا عشق می ورزند نیروی خداگونه و قهاری خداوندی را به دست می آورند".
زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی
در جهان امروز حیله گری ها و دسیسه و مکر و فریب ها زیر عنوان سیاست و علم و دپلوماسی حکمفرما است و انسان را تا پرتگاه انهدام و سقوط کامل رسانیده است، آنچه امروز از همه بیشتر لازم است عنصر عشق و محبت و ایمان است که بتواند انسان بیچاره را که بر کهکشانها و ماه و انجم گام گذاشته، نجات و سکون و صفا بخشد"(۳).
توجه شود به ابیات شاعر در باره عشق:
دوش به راهبر زند، راه یگانه طی کند
می ندهد به دست کس، عشق زمام خویش را
و همانطور:
تیشه اگر به سنگ زد، این چه مقام گفتگوست
عشق به دوش می کشد این همه کوهسار را
عشق به سرکشیدن است، شیشه کاینات را
جام جهان نما مجو، دست جهان گشا طلب
عشق در صحبت میخانه به گفتار آید
زانکه در دیر و حرم محرم اسرارش نیست
ندارد عشق سامانی ولیکن تیشه یی دارد
خراشد سینه کهسار و پاک از خون پرویز است
عشق از این گنبد در بسته برون تاختن است
شیشه ماه ز طاق فلک انداختن است
عشق اندر جستجو افتاد و آدم حاصل است
جلوه ی او آشکار از پرده آب و گل است
علی محمد نقوی در جای دیگر از کتاب خویش، در باره عشق از دیدگاه اقبال می گوید: "احساس عشق و عرفان و میل شدید برای تماس و تقرب به کمال و زیبایی و حقیقت نهایی در سرشت انسان عجین شده است"(۴).
از دیدگاه نقوی "عشق و محبت همیشه با بیتابی ها و بی قراری ها توأم است و این بی قراری ها انسان را از زندگی و حرکت و پویایی و زایایی می دهند؛ تمامی فرهنگ زاییده این بی تابیها است، انسان به سادگی به تجربه والای عرفانی دست پیدا نمی کند، بلکه اول از هزاران تاب و تب و طلاطم ها می گذرد"(۵).
ز عشق درس عمل گیر و هرچه خواهی کن
که عشق جوهر هوش است و جان فرهنگ است
آنچه از مطالعه آثار و افکار شاعر در رابطه به عشق به دست می آید همان مفهوم ایمانی و الهی آن است که پیامبر بزرگوار اسلام به پیروانش تعلیم داد و با آن، در مسیر زندگی شان تغییر کلی وارد آورد و برای مفاهیم زندگی انسان، تعریف های دیگر (متفاوت از گذشته) وضع کرد.
به عقیده اقبال، عشق بالاترین مرتبه ایمان است که مشت خاک (انسان) را جرأت می بخشد تا خود را به آتش زند و به بحر افکند و مانند نی به سوی نیستان حرکت کند.
اقبال با تأثر عمیق از ایمان صدیق و عمر و عثمان و علی و سایر یاران راستین پیامبر که به تعبیرهای بلند و گونه گونی در جاهای مختلف از آن بزرگواران یاد می کند، کلمه ای غیر از عشق نیافته است تا از احساسات و عواطف درونی و وجود لبریز از عشق آنها در قالب سخن، تعبیر نماید. در تفسیر سوره اخلاص حضرت ابوبکر صدیق را یارِ غار و بدر و قبر پیامبر وکلیم اول سینای امت اسلام خوانده و می گوید:
من شبی صدیق را دیدم به خواب
گل زخاک راه او چیدم به خواب
گفتمش ای خاصه خاصان عشق
عشق تو سرمطلع دیوان عشق
در مجموعه اسرار خودی علی فرزند ابی طالب را سرمایه عشق خوانده و می گوید:
مسلم اول شهِ مردان علی
عشق را سرمایه ایمان علی
در جای دیگر از فاطمه ی زهرا دختر پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم یاد نموده و حسین فرزند علی را مرکز پرگار عشق و کاروان سالار عشق می نامد:
مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروان سالار عشق
حادثه کربلا و جانبازی عاشقانه حسین در حضور خدایش، یکی از مواردی است که به باور شاعر، پروردگار خواسته است، چهره اصلی عشق را در وجود حسین بنمایاند؛ چنانچه می گوید:
آن شنیدستی که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پررو چه کرد؟
آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادی ز بستان رسول
سرخ رو عشق غیور از خون او
شوخی این مصرع از مضمون او
اقبال به خاطرط پیمودن جاده وسیع عشق و تماشای زیبایی های عالم هستی، زانوی ارادت به نزد مرشد بزرگ، مولانا جلال الدین محمد بلخی خم کرده و عشق را از مولوی آموخته است؛ طوری که خود می گوید:
نکته ها از پیر روم آموختم
خویش را در حرف او واسوختم
پیر رومی مرشد روشن ضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
رومی آن عشق و محبت را دلیل
تشنه کامان را کلامش سلسبیل
در بازسازی اندیشه می گوید: "قلب نوعی کشف و شهود یا بینش درونی است که در کلام زیبای مولوی قوت از انوار خورشید می گیرد و مارا با جلوه هایی از حقیقت، متفاوت از آنچه که از طریق ادراک حسی حاصل می شود، آشنا می سازد".
مولانا در بیتی می گوید:
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
اینکه عشق چیست و چگونه در وجود آدمی ظهور می کند؟ از دیدگاه اقبال، معنا و مفهوم گسترده یی دارد که در این رابطه بهتر است اقوال برخی اندیشمندان را نقل کنیم.
محمد بقایی ماکان در کتاب «اقبال با چهارده روایت» بحثی دارد زیر عنوان «عقل و عشق از دیدگاه اقبال» که در قسمتی از آن تصویر زیبایی از عشق را در اختیار خواننده قرار می دهد؛ او می گوید: "اقبال همچون مولوی، عشق را رمز زندگی می داند. به عقیده او عشق حجاب چهره هستی را می درد. زیر وبم نوای هستی و نیستی سر در عشق دارد. حرکت ستارگان و اتحاد ذرات عالم، شور انگیزی یک پارچه حیات، شوق رویش در نبات و تعالی آدمیان، همه از آیات عشق است. عشق تمامی حقارت ها و ضعف هارا با آتش خود می سوزاند وخاکستر می کند. وقتی عشق بر قلب حاکم شد، آنگاه آدمی خود را فراموش می کند و عاشق آدم و عالم می شود. در این حالت است که انسان مفهوم واقعی زندگی را در می یابد. عشق سرچشمه اصول متعالی اخلاقی است. علت حرکت در جهان ماده است. زمین و آسمانها به نیروی عشق در چرخشند. عشق سبب رشد نبات است و عامل حرکت در موجود مدرک. عشق مراحلی دارد که انسان کوشش کند به حد متعالی آن دست یابد"(۶).
به همین دلیل است که شاعر به عشق می نازد و باور دارد که عشق از قید زمان و مکان بیرون بوده و جاودان هست وهیچگاه غم نابودی ندارد:
عشق را نازم که بودش را غم نابود، نی
کفر او زنار دار حاضر و موجود، نی
عشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر
عشق محبوب است و مقصود است جان مقصود، نی
وهمانطور:
در بود و نبود من اندیشه گمان ها داشت
از عشق هویدا شد این نکته که هستم من
ای عالم رنگ و بو این صحبت ما تا چند
مرگ است دوام تو عشق است دوام من
عشق، با نیروی خلاق معنوی ای که از سوی پروردگار با خود دارد، آدمی را جرأت می بخشد تا در راستای رسیدن به اهداف بزرگ و آرمانهای بلند خود، گامهای استوار و امیدوار بردارد، و برای انسان، قدرت و توانمندی خارق العاده ای می بخشد تا به کارهای بزرگ اقدام نماید. پیامبران الهی و اشخاص بزرگی که در مقاطع مختلف تاریخ، در تغییر و تحول جهان نقش ایفا نموده اند، از نیروی عشق برخوردار بوده اند.
پروفیسور سیدین در این باب می گوید: "عشق سبب تمرکز و فزونی نیروهای باطنی افراد بزرگ می شود و اهداف آنان را با مقاصد الهی همانند می سازد. از این روست که پیامبران، پیشوایان دینی و شهدای بزرگ، توانستند در راه حق از سطح انسانهای فانی برتر روند و دست به اعمال معجزه آمیز و مسحور کننده ای بزنند"(۷).
دکتر مشایخ فریدنی با تأیید این مطلب در کتاب سودمند خویش زیر عنوان «نوای شاعر فردا» می نویسد: "عشق لطیفه ای جان بخش و نیروی محرکه خودی است. عشق محور و اساس هرجنبش و کوشش است. عشق، محمد مصطفی را برای ادای رسالت توانا ساخت و او را موفق نمود تا با کلید دین در دنیا و زندگی بهتر را به سوی فرزندان انسان بکشاید"(۸).
در بخش سوم از مجموعه اسرار خودی «در بیان اینکه خودی از عشق و محبت استحکام می پذیرد» ابیات زیادی در باب عشق دارد که چندی از آن را طور نمونه یاد آور می شویم:
نقطه نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر، سوزنده تر، تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و خاک و باد نیست
در جهان هم صلح و هم پیکار عشق
آب حیوان تیغ جوهر دار عشق
از نگاه عشق خارا شق بود
عشق حق آخر سراپا حق بود
عاشقی آموز و محبوبی طلب
چشم نوحی قلب ایوبی طلب
کیمیا پیدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آستان کاملی
شمع خود را همچو رومی برفروز
روم را در آتش تبریز سوز
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او زخوبان خوبتر
خوشتر و زیباتر ومحبوب تر
دل ز عشق او توانا می شود
خاک همدوش ثریا می شود
شاعر، در این باب وقتی سخن سر می کند، ناگهان پیامبر بزرگوار اسلام که قافله سالار عشق و ایمان است، در نظرش جلوه گر می شود که خانه ی دلش با نور محبت الهی، آذین بسته است.
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و برافلاک شد
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی ما ز نام مصطفی است
طور موجی از غبار ناقه اش
کعبه را بیت الحرم کاشانه اش
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروی خوابید قوم
وقت هیجا تیغ او آهن گداز
دیده ی او اشکبار اندر نماز
از کلید دین در دنیا کشاد
همچو او بطن ام گیتی نزاد
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
امتیازات نسب را پاک سوخت
آتش او این خس و خاشاک سوخت
شاعر به همین ترتیب ارادت خود را به پیامبر بزرگوار اسلام اظهار نموده و آنچه در اندیشه دارد، جرعه ای از باده ناب معرفت الهی میداند که آنحضرت صلی الله علیه وسلم به جامش ریخته است:
مست چشم ساقی بطحاستیم
در جهان مثل می و میناستیم
شور عشقش در نی خاموش من
می تپد صد نغمه در آغوش من
من چه گویم از تولایش که چیست
خشک چوبی در فراق او گریست
هستی مسلم تجلی گاه او
طورها بالد ز گرد راه او
خاک یثرب از دو عالم خوشتر است
ای خنک شهری که آنجا دلبر است
پروفیسور سیدین می گوید: "اقبال در تفسیر اهمیت معنوی فاجعه کربلا و شهادت حسین –نوه پیامبر- می گوید که جام وجود امام، لبالب از ناب ترین باده عشق بوده است –یعنی عشق به حق- و همین عشق بوده است که در او شهامت و مقاومتی فوق بشری به وجود آورد و سبب شد که بتواند بر نیروهای پلید و شیطانی به ظاهر شکست ناپذیر فایق آید"(۹).
در رموز بیخودی می گوید:
مؤمن از عشق است و عشق از مؤمن است
عشق را ناممکن ما ممکن است
مؤلف کتاب «ایدئولوژی انقلابی اقبال» می گوید: "انسان به طور طبیعی در این عالم یک احساس غربت، و نی بریده از نیستانش که همواره از جدایی، اضطراب و حسرت، انتظار وعشق می نالد... این احساس جدایی، عشاق را همیشه مثل سیماب بی قرار و بی تاب و در هیجان و طلاطم و تب و تاب و التهاب نگه می دارد، امواج ملتهب این طوفان چنان بر دیواره ی وجود انسان میزند که صدی شکستن استخوان را نیز احساس می کند"(۱۰).
علی محمد نقوی اضافه می کند: "عشق و محبت عنصری است که انسان را تا تجربه وجودی و مرحله خودآگاهی و خودیابی پیش می برد؛ عشق و محبت سبب انفجار دردونی خودآگاهی و خودیابی شخصیت یک انسان می شود و او را تا آستانه تجربه وجودی پیش می برد و تالامتناهی میرساند؛ عشق جرقه آتش است که ناگهان انبار درونی انسان را شعله ور می سازد، شعله هایی که همه زباله ها وظلمت های ناشی از جهل اندیشه و خوف و وسوسه ها و ترس ها را خاکستر می کند و فرد و جامعه ار قادر می سازد که امکانات وجودی خویش را تحقق بخشد"(۱۱).
نویسنده این کتاب در باب عشق علاوه می کند: "عشق و ایمان است که آن نیرو وقدرت را می دهد که جهان وجود را دگرگون سازد و تاریخ را جهت دهد، بدون سوختن در آتش عشق و ایمان نه امکان دارد که انسان زور خیبر گشایی را به دست آورد و نه می تواند غزالی ها و سقراط ها و مولانای رومی ها را به وجود آورد و برای مولوی بودن لازم است که انسان مثل او، در عشق و محبت ذوب شود؛ در مقولات اقبال، عشق عنصری است که انسان را تا کمال مطلق پیش می برد، پلی است که یک مشت خاک تیره (انسان) را با نور درخشان آسمانی و گیتی(الله) مرتبط می سازد... بدون عنصر عشق و ایمان، شخصیت یک فرد و ملت نمی تواند بارور شود؛ عشق در حقیقت عنصری است که کاینات وجود را پا برجا نگهداشته است"(۱۲).
در جایی می گوید:
عشق است که در جانت یک کیفیت انگیزد
از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
این حرف نشاط آور می گویم و می رقصم
از عشق دل آساید با این همه بیتابی
و همانطور:
سوز سخن ز گردش پیمانه ی دل است
این شمع را فروغ ز پروانه ی دل است
مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم
غوغای ما ز گردش پیمانه ی دل است
مؤلف ایدئولوژی انقلابی اقبال می گوید: "عشق است که انسان را وادار می کند که از منافع مادی خود بگذرد و کوششهای دنیوی را نادیده بگیرد و به خاطر ایدئولوژی و ایده آل و مراد و مطلوب خود، ابراهیم وار در آتش های نمرودی خود را بیافکند که آنرا گلزار کند و علی وار در بستر خطرها زیر سایه شمشیرها و نیزه ها بخوابد و حسین وار خود را درکام مرگ بیاندازد که بساط یزیدی را برای ابد همیشه از جهان برچیند؛ فقط عشق و ایمان است که می تواند انسان را برای این گونه قهرمانی ها آماده سازد و فقط عشق است که سیر انسان را تا کمال مطلق، میسر سازد که گفته شده است: (و إلی ربک المنتهی)". همانطور: "محبت و عشق است که زندگی را رنگ می دهد، بدون عشق و محبت، زندگی بی رنگ و بی مزه است؛ بزرگترین خلاقیت های هنری و ادبی از عشق و محبت سرچشمه گرفته است، عشق، فرهنگ ها را به وجود آورده است؛ اگر عشق و محبت در جهان نباشد همه جوششها و تراوشهای هنری و شعری و ادبی و فرهنگی خشک می شود و زندگی به یک کویر سوزان تبدیل می شود"(۱۳).
اقبال می سراید:
از محبت جذبه ها گردد بلند
ارج می گیرد از او ناارجمند
بی محبت زندگی ماتم همه
کار و بارش زشت و نامحکم همه
عشق صیقل میدهد فرهنگ را
جوهر آیینه بخشد سنگ را
همچنان:
تپید عشق و در این کشت نا به سامانی
هزار دانه فرو کرد تا درود مرا
در رابطه به خلقت آدم می گوید که عشق قبل از آدم وجود داشت؛ وقتی آدم پیدا شد:
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
و این هم نمونه هایی دیگر از شعر اقبال در باب عشق:
به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور
بنای بتکده افکند در دل محمود
عشق مانند متاعی است به بازار حیات
گاه ارزان بفروشند و گران نیز کنند
تا تو بیدار شوی، ناله کشیدم، ورنه
عشق کاری است که بی آه و فغان نیز کنند
عشق ز پا در آورد، خیمه شش جهات را
دست دراز می کند، تا به طناب کهکشان
یم عشق کشتی من، یم عشق ساحل من
نه غم سفینه دارم، نه سر کرانه دارم
وادی عشق بسی دور و دراز است ولی
طی شود جاده صدساله به آهی گاهی
عشق شور انگیز را هر جاده در کوی تو برد
بر تلاش خود چه می نازد که ره سوی تو برد
در مجموعه «افکار» زیر عنوان «عشق» می گوید:
فکرم چو به جستجو قدم زد
در دیر شدو در حرم زد
در دشت طلب بسی دویدم
دامن چون گرد باد چیدم
آگاه ز هستی و عدم ساخت
بتخانه ی عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر کرد
از لذت سوختن خبر کرد
سرمست شدم ز پا فتادم
چون عکس ز خود جدا فتادم
خاکم به فراز عرش بردی
زان راز که بر دلم سپردی
واصل به کنار کشتیم شد
طوفان جمال زشتیم شد
جز عشق حکایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
در جاوید نامه می گوید:
جنت ملا خور و خواب و سرود
جنت عاشق تماشای وجود
حشر ملا شق قبر و بانک و حور
عشق شور انگیز، خود صبح نشور
علم بر بیم و رجا دارد اساس
عاشقان را نی امید و نی هراس
علم ترسان از جلال کاینات
عشق غرق اندر جمال کاینات
علم را بر رفته و حاضر نظر
عشق گوید آنچه می آید نظر
عشق آزاد و غیور و ناصبور
در تماشای وجود آمد جسور
عشق ما از شکوه ها بیگانه رفت
گرچه او را گریه مستانه رفت
در جای دیگر از جاویدنامه می گوید:
زندگی را شرع و آیین است عشق
دین نگردد پخته بی آداب عشق
دین بگیر از صحبت ارباب عشق
در دوعالم هر کجا آثار عشق
ابن آدم سری از اسرار عشق
سر عشق از عالم ارحام نیست
او زسام و حام و روم و شام نیست

آمیزش عقل و عشق از دیدگاه اقبال
بحث مهم دیگری که در باب عشق از دیدگاه اقبال مطرح است، ارتباط و آمیزش عشق با عقل است که متفاوت از تمام اندیشمندان گذشته، میان این دو پدیده، آشتی داده است. آنچه که این بحث را درخور توجه برای اقبال پژوهان اقبال دوستان نموده است اینکه اقبال در بسیاری از اشعارش بالای خردگرایی عصر حاضر می تازد؛ مانند:
نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس
بیا که عشق، کمالی ز یک فنی دارد
وهمانطور:
حدیث عشق به اهل هوس چه می گویی
به چشم مور مکش سرمه ی سلیمانی
محمد بقایی ماکان در این باره می نویسد: "شعر اقبال زندگی را به گونه یی تصویر می کند و دریچه یی را به سوی حیات در برابر ما می گشاید که در آن، عقل و عشق با هم عجین شده و وحدتی تمام عیار و کارساز یافته اند. توجه اقبال به عشق چندان زیاد است که علت هستی خود را در آن می بیند. او به خلاف «دیکارت» که می گفت: «می اندیشم پس هستم» و به عکس «کی یرکگارد» دیکارتی ترشرو که می گفت: «رنج می برم پس هستم» در اثبات وجود خویش گفته است: «عشق می ورزم پس هستم»؛ این زیباترین، لطیفترین، نوترین و وجد انگیزترین دلیل در اثبات وجود آدمی است"(۱۴).
در بود ونبود من اندیشه گمان ها داشت
از عشق هویدا شد این نکته که هستم من
پروفیسو سیدین که در حیات اقبال با وی مکاتباتی داشته است، در این باره می نویسد: "به نظر اقبال برای شناخت حقیقت دو راه وجود دارد که هریک در جهت بخشیدن و غنی ساختن زندگی، وظیفه و هدفی جداگانه و خاص دارند. ما، حقیقت را از طریق مشاهده عقلی و بررسی نشانه های آن بدانگونه که خود را در ادراک حسی می نمایاند، اندک اندک در می یابیم و به چهره این جهانی و ناپایدار آن چشم می دوزیم. این وظیفه ای است که به عقل تحلیلگر مربوط می شود. ولی با اشراق یا عشق، یعنی ادراک مستقیم از طریق «قلب» همه حقیقت را بدون واسطه آنگونه که خودرا در پرتو اشراق به ما می نمایاند ادراک می کنیم و با آن پیوند می یابیم"(۱۵).
عقلی که جهان سوزد یک جلوه ی بیباکش
از عشق بیاموزد آیین جهان تابی
در جای دیگر می گوید:
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
در بازسازی اندیشه می گوید: "هیچ دلیلی وجود ندارد تا تصور کنیم عقل و اشراق در دونقطه مقابل هم قرار دارند؛ بلکه هردو از ریشه سر بر می کنند و مکمل یکدیگر اند. آن یک، حقیقت را به تدریج درمی یابد و این یکباره. یکی چشم بر جاودانگی حقیقت می دوزد.. ودیگری لذت حضور همه ی حقیقت را در می یابد و به منظور این دریافت همه راه هارا برای رویت انحصاری خود می بندد"(۱۶).
محمد بقایی ماکان در پاسخ به اینکه اقبال چرا عقل را به دست کم می گیرد، گفته است: "گرچه اقبال مانند همه عارفان، عشق را بر عقل رجحان می نهد ولی این بدان معنا نیست که منکر ارزش عقل است، بلکه می گوید میان این دو باید تعادلی برقرار باشد و آدمی نباید در زندگی، تنها عقل را راهنمای خود قرار دهد"(۱۷).
در جاوید نامه می گوید:
بی محبت علم و حمت مردی یی
عقل، تیری برهدف ناخورده یی
و همانطور:
دوش به راهبر زند راه یگانه طی کند
می ندهد به دست کس عشق زمام خویش را
و پروفیسو سیدین در این باره می گوید: "اینکه عقل را ظاهراً خوار می شمارد در واقع اعتراضی است علیه ارزش بیش از حد و مبالغه آمیزی که به نقش آن در زندگی داده می شود. با توجه به دیدگاه خاص اقبال در می یابیم که او برای عقل و معرفت حاصل از آن که بر بنیاد آزمایش و تجربه است، بیشترین احترام را قایل می باشد". " اگر این سؤال مطرح شود که چرا اقبال به ستایش و تحلیلی که امروزه از عقل می شود معترض است؟ پاسخ این سؤال را باید در دوعامل جست، یکی در گرایشاتی که امروزه در زمینه فلسفه به وجود آمده، و دیگری در وضعیت اجتماعی-سیاسی. پیروزی های مادیگرایی این عصر و نیز موفقیت های دانش نوین چان این دوعامل را زیر سلطه خود گرفته اند که اگر نگوییم ارزش های مرتبط با اشراق (یا به تعبیر اقبال عشق) و ایمان را به کلی طرد کرده اند، دست کم می توان گفت آنها را نادیده می گیرند. از ای روست که اقبال به منظور ایجاد موازنه میان عقل و عشق یعنی دوجنبه مهم تجربه بشری که مکمل یکدیگر اند و تمدن جدید غرب تعادل شان را به م ریخته و یکی را بر دیگری رجحان نهاده، به شدت بر نقشی که «عشق» در ادراک و هدایت زندگی دارد، پای می فشارد"(۱۸).
در جاوید نامه می گوید:
عصر حاضر را خرد زنجیر پاست
جان بی تابی که من دارم کجاست؟
"به عقیده وی، آدمی با نیروی شهودی عشق می تواند اعجاز بیافریند، حال آنکه فاقد چنین قدرتی است... کسی که عشق را در خود می پرورد می تواند جهان را در خویشتن فرو برد نه آنکه در آن مدفون شود، از همین رو انسان عارف و اهل دل از رمز و رازش آگاه است نه زاهد عقل پیشه"(۱۹).
چنانچه می گوید:
عقل ورق ورق بگشت، عشق به نکته یی رسید
طایر زیرکی برد دانه زیر دام را
و همانطور:
عقل چون پای در این راه خم اندرخم زد
شعله در آب دوانید و جهان برهم زد
هنرش خاک برآورد ز تهزیب فرنگ
باز آن خاک به چشم پسر مریم زد
پروفیسور سیدین که تصویر زیبایی از عقل و عشق در کتاب مبانی تربیت فرد و جامعه از دیدگاه اقبال دارد، می گوید: "اینکه می بینیم نظام اقتصادی اروپا و آمریکا عاری از شفقت شده، عدالت اجتماعی از میان شان رخت بربسته، در بین گروه ها وطبقات اجتماعی منازعاتی ناگوار جریان دارد، برای تجهیزات جنگی شوقی جنون آمیز نشانم داده می شود، از آن روست که در این جوامع عقل از عشق بی بهره است"(۲۰).
در مقدمه مثنوی «چه باید کرد» می گوید:          
سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که در حرم خطری از بغاوت خرد است
زمانه هیچ نداند حقیقت او را
جنون قباست که موزون به قامت خرد است
به آن مقام رسیدم چو در برش کردم
طواف بام و در من سعادت خرد است
گمان مبر که خرد را حساب و میزان نیست
نگاه بنده مؤمن، قیامت خرد است
و همانطور: "شرق و غرب نتوانستند میان این دو ارزش مکمل یکدیگر، یعنی عقل و عشق، وحدت ایجاد کنند، هرکدام یکی را از این دو برگزیدند و لاجرم گرفتار مصایب گونه گون شدند. غرب روح خود را در تلاش برای تسخیر جهان ماده از کف داد، و شرق به پرورش مکتب دروغینی پرداخت که حاصل آن دوری گزیدن از مردم و بی تفاوتی نسبت به ضعف و اسارت سیاسی و فکری آنان بود. به این ترتیب نیروهای معنوی و فعال روح انسان در محصور قرار گرفتند و زندگی در هر دوجامعه به انحطاط گرایید"(۲۱).
جاوید اقبال، فرزند گرامی اقبال در کتاب سه جلدی «زندگی نامه اقبال» می نویسد: "قلب هر انسان مشتاق حقیقت است. مشاهده حقیقت دو راه دارد: یکی سمعی و بصری، و دیگری قلب یا به تعبیر قرآن «أفئدة»؛ اروپا سعی خود را محدود به طریق سمعی و بصری کرد و «أفئده» را رها ساخت. مسلمانان توجه خود را به «أفئده» معطوف داشتند و از طریق سمعی و بصری هیچ استفاده یی نکردند"(۲۲).
در بیتی خطاب به غرب می گوید:
دانش آموخته یی دل ز کف انداخته یی
آه از آن نقد گرانمایه که درباخته یی
و همانطور:
شرق حق را دید و عالم را ندید
غرب در عالم خزید از خود رمید
پروفیسور سیدین در باب آمیزش عقل و عشق از دیدگاه اقبال اضافه می کند: "هدف اقبال آنست که میان قدرت ناشی از دانش و نیروی نظر و درون نگری که از مواهب عشق یا اشراق است، باردیگر ارتباط برقرار سازد. او می بیند که «نظر» بدون قدرت، تعالی اخلاقی می آورد ولی نمی تواند فرهنگی پایدار عرضه کند، و قدرت بدون نظر نیز بدل به عاملی مخرب و تهی از عواطف انسانی می شود. هردو باید برای گسترش معنویت بکوشند. او می خواست به نسل خود که در بی دینی غرقه بود بفهماند که امروزه باید عقل را به خدمت عشق در آورد، زیرا تنها از این طریق است که می توان اطمینان یافت بشر از نیروی عظیم علم در راه اهداف انسانی و مقاصد سازنده اسفاده خواهد کرد. زمانی از اقبال خواسته بودم تا توضیح دهد چه رابطه یی میان علمی که از عقل حاصل می شود با علمی که در نتیجه عشق یا اشراق است، می بیند؟ او در پاسخم نوشت: «کلمه علم را معمولاً به معنای علم مبتنی برحواس به کاربرده ام. این همان علمی است که به انسان قدرت می دهد و باید در خدمت دین باشد. اگر تابع دین نباشد، نیروی شیطانی است. همانطور که در جاویدنامه گفته ام، چنین علمی، نخستین گام به سوی علم واقعی است. علمی که در شعور نمی گنجد و آخرین مرحله ی آن به ذات حق ختم می شود، عشق یا اشراق نام دارد، در ارتباط میان علم و عشق ابیات فراوانی در جاویدنامه آمده است. مسلمان باید سعی کند تا برچنین علمی که مبتنی برحواس و منبع نیروهای بی پایان و نامحدود است قبای مسلمانی بپوشاند. یعنی همان که گفته ام «بولهب را حیدر کرار کن» اگر این بولهب حیدر کرار بشود، یعنی چنانچه قدرت علم تحت تأثیر دین قرار گیرد و از آن ملهم شود، برای نوع بشر، یکپارچه رحمت می شود"(۲۳).
از همین جاست که می گوید:
بگذر از عقل و در آویز به موج یم عشق
که در آن جوی تنک مایه گهر پیدا نیست
علم تا از عشق برخوردار نیست
جز تماشا خانه ی افکار نیست
این تماشا خانه سحر ساحری است
علم بی روح القدس افسونگری استس
عقل در کوهی شکافی می کند
یا به گرد او طوافی می کند
کوه پیش عشق چون کاهی بود
دل سریع السیر چون ماهی بود
عشق شبخونی زند بر لامکان
گور را نادیده رفتن از جهان
عشق با نان جوین خیبر گشاد
عشق در اندام مه چاکی نهاد
از همین باب:
عقل سفاک است و او سفاک تر
پاک تر، چالاک تر، بی باک تر
عقل در پیچاک اسباب و علل
عشق چوگان باز میدان عمل
عقل صید از زور بازو افکند
عقل مکار است و دامی می زند
عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است
آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند
عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهای آن گران
عقل می گوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتحان خویش کن
عقل با غیر آشنا از اکتساب
عشق از فضل است و با خود در حساب
عقل گوید: شاد شو آباد شو
عشق گوید بنده شو آزاد شو
عشق را آرام جان، حریت است
ناقه اش را ساربان، حریت است
زندگی در اندیشه اقبال زمانی خوشایند است که عقل و عشق با هم بیامیزند و هردو یکجا به جستجوی حقایق بپردازند. "شعر اقبال، زندگی را به گونه ای تصویر می کند و دریچه ای را به سوی حیات در برابر مان می گشاید که در آن عقل و عمل و عشق با هم عجین شده و چنان وحدت تمام عیار و کارسازی یافته اند که می توانند با پدید آوردن فردیتی فنا ناپذیر برای انسان بر دسایس مرگ نیز غلبه کنند و آنرا به زانو در آورند. به راستی چه تضاد تأسف آوری میان تعلیم و تربیت کنونی ما و تعلیم و تربیتی که بر بنیاد این بینش متعالی است، وجود دارد"(۲۴).
عقل و عشق دو نیروی خارق العاده ای است که یکی از طریق حواس و دیگری از طریق اشراق به کشف حقایق اشیاء و تحلیل و تشخیص مسایل مربوط به زندگی انسان، فعالیت می کنند؛ اگر آدمی بخواهد میان این دو پدیده آشتی برقرار سازد، در پرتو آیین مقدس قرآنی، از طریق تلاش و تپش و ریاضت متداوم مطابق به فرامین شریعت اسلامی، می توان به آن دست یازید.
قرآن کریم در بسیاری از موارد، به عقل اهمیت می دهد، و آنرا مکلف و مسوول در برابر خدا معرفی میکند؛ تمام اندیشمندان اسلامی بدین نظر اند که انسان مؤمن باید عقل را در خدمت عشق وایمان قرار دهد تا سعادت و رستگار دنیا و آخرت گردد. در درازنای تاریخ بشر بدبختی تمام امت ها از همین نقطه آغاز شده که عقل را از عشق جدا کرده اند.
اقبال بزرگ برای بازسازی اندیشه دینی در اسلام، یگانه راه نجات امت اسلامی از بدبختی های قرن حاضر، و برگشت دوباره به شکوه و فر حاکمیت اسلامی، عقل و عشق را به هم می آمیزد تا رهبران قشری ما که هریک متفاوت از دیگر، در محل خاص خویش، از اسلام نمایندگی می کند، به آن متوجه گردند، و از این طریق بتوانند، وحدت، ترقی و خوشبختی را برای انسان راه گم کرده قرن حاضر که به اینسو و آنسو در تلاش است، پیشکش نمایند.
پانوشت ها:
(۱)                                       شرار زندگی: ص۱۵۷/
(۲)                                       ایدئولوژی انقلابی اقبال: ص۱۴۰/
(۳)                                       همان: ص ۱۴۱-۱۴۲/
(۴)                                       همان: ص۹۰/
(۵)                                       همان: ص۱۰۹/
(۶)                                       شرار زندگی، ص۸۴/
(۷)                                       مبانی تربیت فرد و جامعه: ص۱۶۹/
(۸)                                       نوای شاعر فردا: ص۲۱/
(۹)                                       مبانی تربیت فرد و جامعه از دیدگاه اقبال: ص۱۷۰/
(۱۰)                                    ایدئولوژی انقلابی اقبال: ص۱۰۹/
(۱۱)                                    همان: ص۱۳۵/
(۱۲)                                    همان: ص۱۳۶/
(۱۳)                                    همان: ص۱۳۹/
(۱۴)                                    اقبال با چهارده روایت: ص۹۳/
(۱۵)                                    مبانی تربیت فرد وجامعه از دیدگاه اقبال: ص۱۵۴/
(۱۶)                                    بازسازی اندیشه دینی در اسلام: ص۳۴/
(۱۷)                                    اقبال با چهارده روایت: ص۸۶/
(۱۸)                                    مبانی تربیت فرد وجامعه از دیدگاه اقبال: ص۱۵۷-۱۵۸/
(۱۹)                                    اقبال با چهارده روایت: ص۸۸/
(۲۰)                                    مبانی تربیت فرد وجامعه: ص۱۵۹/
(۲۱)                                    همان: ص۱۶۷/
(۲۲)                                    زندگی نامه اقبال: ۳/۶۶/
(۲۳)                                    مراجعه شود به مبانی تربیت فرد و جامعه از دیدگاه اقبال: ص ۱۶۰-۱۶۴/
(۲۴)                                    همان: ص۱۷۵-۱۷۶/

بن مایه : هم زبانی

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه