مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

رویدادهای تاریخی در شاهنامه

فرانك دوانلو
برج بره( حمل)، فروردين ماه، پادشاهى كيومرث‏

پژوهنده نامه باستان، آن نويسنده داستان پهلوانان، چنين مى‏گويد كه آيين پادشاهى و بزرگى را شاه كيومرث آورد. در برج بره( حمل) آفتاب برتابيد و سرما از ميان رفت و بهار با آيينى شكوهمند جايگزين گرديد و گرماى برج بره باعث سرازير شدن آب‏ها و بوجود آمدن آبادانى گشت، گويى كه جهان جوان گشته باشد. در چنين روزى كيومرث كدخداى جهان گشت.

پژوهنده نامه باستان            كه از پهلوانان زند داستان‏

چنين گفت كايين تخت و كلاه            كيومرث آورد و او بود شاه‏

چو آمد به برج حمل آفتاب            جهان گشت با فر و آيين و آب‏

بتابيد ازان سان ز برج بره            كه گيتى جوان گشت ازو يكسره‏

كيومرث شد بر جهان كدخداى            نخستين بكوه اندرون ساخت جاى‏

سر تخت و بختش بر آمد ز كوه            پلنگينه پوشيد خود با گروه‏

ازو اندر آمد همى پرورش            كه پوشيدنى نو بد و نو خورش‏

به گيتى درون سال سى شاه بود            به خوبى چو خورشيد بر گاه بود



روز سده، دهمين روز از بهمن ماه، بنياد نهادن جشن سده‏

هوشنگ( فرزند سيامك، نوه كيومرث) با گروهى در كوه بودند كه پديده‏اى در دور دست نظرشان را جلب نمود. مارى با رنگ سياه، تيره تن، تيز تاز، بلند بالا با دو چشم چون چشمه خون و دودى كه از دهانش بيرون مى‏آمد و جهان را تيره‏گون نموده بود.

هوشنگ باهوش و با خرد به قصد كشتن مار، سنگى به سوى او پرتاب مى‏نمايد. مار ويرانگر از نظر جهانجو مى‏گريزد. سنگ كوچك به سنگ بزرگترى برخورد نموده و شكسته گشتند. از برخورد آنان نورى پديد آمده و آتشى روشن گشت. جهاندار بر جهان آفرين، نيايش برد كه چنين روشنايى را به او هديه نموده است و از آن پس آتش را قبله نهاد كه: اين آتش و روشنايى ايزديست و اگر با خرد باشيد بايد آنرا نيايش نمائيد.

شبانگاه شاه آتشى چون كوه بر افروخت و بدين مناسبت جشنى بپا نمود و نام آن را جشن سده نهاد. جشن سده، از هوشنگ به يادگار مانده است. شاهى كه از آباد كردن جهان شاد مى‏گشت و جهانى از او به نيكى ياد مى‏كند.

جهاندار پيش جهان آفرين            نيايش همى كرد و خواند آفرين‏

كه او را فروغى چنين هديه داد            همين آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغيست اين ايزدى            پرستيد بايد اگر بخردى‏

شب آمد بر افروخت آتش چو كوه            همان شاه بر گرد او با گروه‏

يكى جشن كرد آن شب و باده خورد            سده نام آن جشن فرخنده كرد

ز هوشنگ ماند اين سده يادگار            بسى باد چون او دگر شهريار



هرمز روز از فروردين ماه، يكمين روز از فروردين ماه، نامگذارى نوروز

جمشيد شاه، چون تمام وسايل رفاه و آسايش مردمان خويش را فراهم ساخت، به فر كيانى تختى بساخت با گوهرهاى فراوان و رنگارنگ كه اگر ديوى قادر به برداشتن آن بود، سر به سپهر مى‏سپرد و مانند خورشيد تابانى كه شاه فرمان روا بر آن تكيه زده در آسمان پديدار مى‏گشت. آنگاه مهان جهان گرد آمدند و بر تخت و اقبالى چنين باشكوه در شگفت ماندند. پس گوهرهاى فراوان پيشكش نمودند و آن روز را روز نو خواندند و بر آيين سر سال نو هرمز فرودين كه روز آسايش تن و پاكى دل از هر كينه و عداوتى است، دستور به مى و جام و رامشگر دادند و بزرگان به شادى نشستند. چنين روز فرخنده‏اى از آن روزگار تا به حال از آن شاه به يادگار مانده است.

سيصد سال در آن ديار، مرگ و نيستى، رنج و بدى، بدكارى و بدكردارى وجود نداشت و همه مطيع و فرمانبردار و خوش سيرت و خوش باطن بودند.

به فر كيانى يكى تخت ساخت            چه مايه بدو گوهر اندر نشاخت‏

كه چون خواستى ديو برداشتى            ز هامون به گردون بر افراشتى‏

چو خورشيد تابان ميان هوا            نشسته بر و شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر تخت او            فرو مانده از فره بخت او

به جمشيد بر، گوهر افشاندند            مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودين            بر آسوده از رنج تن، دل ز كين‏

بزرگان بشادى بياراستند            مى و جام و رامشگران خواستند

چنين روز فرخ ازان روزگار            بمانده ازان خسروان يادگار



خرداد روز، ششمين روز از هر ماه خورشيدى، رفتن فريدون به جنگ ضحاك‏

پيشگويان خبر بدنيا آمدن فرزندى پارسى نژاد را به ضحاك مى‏دهند كه او را از اريكه قدرت بزير مى‏آورد. ضحاك براى نابودى نوزاد دست به كشتار فجيعى مى‏زند. از آنسو، آبتين پدر كودك( فريدون) به دست خواليگران ماران شاه تازى سپرده مى‏شود. فرانك فرزند را در آغوش پر مهرش جاى مى‏دهد و از آن ديار دور مى‏سازد و او را با ياد و خونخواهى پدر و مردمان بيگناه پرورش مى‏دهد تا فريدون شانزده ساله مى‏شود و آنچه را كه بايد از مادر مى‏شنود و با اندرزهاى او به اميد آنروزى مى‏نشيند تا بتواند داد خود و مردمانش را از ضحاك بستاند.

تا آنكه كاوه آهنگر مردم را به قيام عليه ضحاك دعوت مى‏نمايد و همراه آنان به نزد فريدون مى‏شتابند. فريدون با دعاى مادر، گرزه گاو سر و با يارى سروش، به سوى مردمان مى‏رود و آنان را اميد مى‏دهد كه بزرگى و مهترى از براى شماست و اگر من شاه تازى اژدها را در خاك نمايم، كدروت و ناراحتى، غم و غصه را از ميان برداشته و عدالت را با ياد دادار جهانگير برقرار مى‏نمايم. آنگاه با غرور و سربلندى و با عزمى جزم براى ستاندن كين پدر، در خرداد روز كه روز خوش اقبالى، شگون و روشنى جهان است با سپاهى كه در درگاه او گرد آمده بودند و او را سرور خويش قرار داده بودند، بسوى كاخ ضحاك رهسپار گشت.

همى كردشان نيز فرخ اميد            بسى دادشان مهترى را نويد

كه گر اژدها را كنم زير خاك            بشويم شما را سر از گرد پاك‏

جهان را همه سوى داد آورم            چو از نام دادار ياد آورم‏

فريدون به خورشيد بر برد سر            به كين پدر تنگ بستش كمر

برون شد بشادى به خرداد روز            به نيك اختر و فال گيتى فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او            به ابر اندر آمد سر گاه او



مهر ماه، يكمين روز از مهر ماه، بر تخت نشستن فريدون‏

فريدون به راهنمايى سروش به كاخ ضحاك رسيد و آنجا را از آلودگى‏ها و بدان پاك نمود. سپس دستور داد تا دختران جهاندار جم( ارنواز و شهرناز) را تطهير نمايند. آنگاه با شنيدن سخنان آنان به انتظار آمدن شاه تازى مى‏نشيند.

ضحاك كه وزيرش او را از وقايع كاخ با خبر مى‏سازد، چون بدان جاى مى‏رسد شهر را تسخير ناپذير و غير قابل نفوذ مى‏بيند پس خويش را در زره و كلاه خود مى‏پوشاند و مخفيانه وارد كاخ مى‏گردد. در آنجا شهرناز زيبا روى را در خلوت فريدون مى‏يابد كه زبان به دشنام بر او گشوده است. پس خنجر از نيام بيرون كشيده و حمله‏ور مى‏گردد، اما فريدون با گرزه گاو سر او را نقش بر زمين مى‏نمايد و چون در صدد كشتن او بر مى‏آيد، نداى سروش او را از اين كار باز مى‏دارد. پس ضحاك را به كوه دماوند برده و در آنجا زندانى مى‏نمايد. نخستين اقدام فريدون، زدودن جهان از بدى و زشتى بود و برجسته‏ترين آن در بند كردن ضحاك بود كه بى‏دادگر و ناپاك بود. دومين اقدام او، گرفتن انتقام و كين پدرى بود كه با اين كار جهانى را با خود مهربان و همدل نمود. او جهان را از نابخردان پاك و دست بدان را از آن كوتاه نمود. فريدون فرشته نبود و از مشك و عنبر هم سرشته نشده بود. بلكه از فرهنگ عدالت و بخشش و نيكويى كه در دامان مادر و هموطنان آريايى خويش فرا گرفته بود چنين بزرگ و نام‏آور شد. فريدون چون ضحاك را در بند نمود به رسم كيان، سر مهر ماه تاج شاهى بر سر نهاد و بر تخت آراسته نشست. روزگار از بدى پاك گشت و ديندارى و راه ايزدى را همگان در پيش گرفتند.

سخن ماند از تو همى يادگار            سخن را چنين خوار مايه مدار

فريدون فرخ فرشته نبود            ز مشك و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش يافت آن نيكويى            تو داد و دهش كن فريدون تويى‏

فريدون ز كارى كه كرد ايزدى            نخستين جهان را بشست از بدى‏

يكى بيشتر بند ضحاك بود            كه بيدادگر بود و ناپاك بود

و ديگر كه كين پدر باز خواست            جهان ويژه بر خويشتن كرد راست‏

سه ديگر كه گيتى ز نابخردان            بپالود و بستد ز دست بدان‏

فريدون چو شد بر جهان كامگار            ندانست جز خويشتن شهريار

به رسم كيان تاج و تخت مهى            بياراست با كاخ شاهنشهى‏

به روز خجسته سر مهر ماه            به سر بر نهاد آن كيانى كلاه‏



مهرگان، شانزدهمين روز از مهرماه، بنياد نهادن جشن مهرگان‏

فريدون چون بر تخت مى‏نشيند جشنى نو بر پا مى‏نمايد.

فرزانگان شادكام هر يك با جامى از ياقوت در كنار شاه نو نشسته و مى مى‏نوشيدند. آنگاه شاه دستور داد تا آتشى بزرگ بيفروزند و عنبر و زعفران بسوزانند كه در آيين مهر كه دين فريدون بود، رسم بر آرامش تن و خوردن خوراك خوب در جشن‏ها بود.

اكنون جشن مهرگان در ماه مهر يادگار اين شاه است كه از رنج و سختى در زمان او اثرى نبود. او پانصد سال پادشاهى كرد و هرگز بدى را بنياد ننهاد.

دل از داوريها بپرداختند            به آيين يكى جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادكام            گرفتند هر يك ز ياقوت جام‏

مى روشن و چهره شاه نو            جهان گشت روشن سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند            همه عنبر و زعفران سوختند

پرستيدن مهرگان دين اوست            تناسانى و خوردن آيين اوست‏

كنون يادگارست از و ماه مهر            به كوش و به رنج ايچ منماى چهر



دو روز مانده به مهرماه، شهريور ماه، بر تخت نشستن منوچهر و پايان يافتن زندگى فريدون‏

فريدون را سه پسر بود. سلم و تور از شهرناز، ايرج از ارنواز. براى پسران، دختران نيكو برگزيد و پادشاهى خويش را ميانشان تقسيم نمود: روم و خاور را به سلم، سرزمين توران را به تور، و ايران را به ايرج سپرد. اما سلم و تور سخاوت پدر را به عدل نديدند و به ايرج رشك بردند. ايرج براى از ميان بردن كينه و عداوت- با آنكه فريدون رفتن او را نمى‏پسنديد- با پيام صلح و آشتى به نزد آنان شتافت، اما گرفتار ناجوانمردى آنان مى‏گردد، پسران نافرمان، سر بريده برادر كهتر خويش را براى پدر مى‏فرستند...

سال‏ها پس از اين ماجرا، منوچهر نوه ايرج با نامداران گرد به خونخواهى نيا برخاسته، سلم و تور را كشته و سر آنان را با هداياى بسيار به وسيله سپهدار شيروى براى نيا مى‏فرستد.

فريدون با بازگشت منوچهر از رزم و گرفتن كين ايرج آسوده گشته و با درايت در مى‏يابد كه منوچهر براى پادشاهى نيكو و شايسته است. پس سام نيرم را فرا مى‏خواند. و شاه جديد را بدو مى‏سپارد تا به كمال به او هنر بياموزد. سپس رو سوى آسمان نموده و با ايزد به نيايش مى‏نشيند: اى دادگر و داور راست گوى، خود گفته‏اى كه دادگر و داورى و يار ستم ديدگانى، همچنان كه با من به عدالت و داد، يار و پشتيبانم بودى و به من قدرت و جاه ارزانى داشتى، همه آرزوهايم را برآوردى، پس اكنون آخرين آرزويم را برآورده نما و مرا از اين مكان تنگ و حقير به سراى ديگر ببر كه روانم سخت آزرده است و بى درنگ خواستار رفتن به سراى ديگرم.

سپهدار شيروى دو روز مانده به مهر ماه با آن هدايا به نزد شاه آمد و فريدون دستور داد تا منوچهر با كلاه، بر تخت زر نشيند. سپس با دست خويش تاج بر سرش نهاد و او را بسيار پند و اندرز داد. چون كارها به سرانجام رسيد، روز و بخت فريدون نيز پايان يافت و برگ درخت كيانى پژمرد. آنگاه سر سه فرزند را بر گرد خويش نهاد و گفت: زندگى بر من تار و سخت گشت از غم اين سه دل‏افروز دلسوز كه چنين زار كشته گشتند. جهان بر جوانان بدكردار نافرمان خشم مى‏گيرد و آنان دچار چنين سرنوشتى مى‏گردند. اكنون با چشمانى گريان و دلى پر خون جهان را ترك مى‏نمايم.

شاه آفريدون در شامگاه دو روز مانده به مهر[ 29 يا 30 شهريور] جهان را بدرود گفت و نام نيك از خود بجاى گذارد.

سپهدار شيروى و آن خواسته            به درگاه شاه آمد آراسته‏

ببخشيد آن خواسته با سپاه            چو دو روز بد مانده از مهر ماه‏

بفرمود پس تا منوچهر شاه            نشست از بر تخت زر با كلاه‏

به دست خودش تاج بر سر نهاد            بسى پند و اندرزها كرد ياد

چو آن كرده شد، روز بر گشت و بخت            بپژمرد برگ كيانى درخت‏

كرانه گزيد از سر تاج و گاه            نهاده بر خود سران سه شاه‏

همى مرزبانان زار بگريستى            به دشوارى اندر همى زيستى‏

به نوحه درون هر زمانى بزار            چنين گفت با نامور شهريار

كه برگشت و تاريك شد روز من            ازان سه دلفروز، دلسوز من‏

بزارى چنين كشته در پيش من            به كين و به كام بد انديش من‏

هم از بدخويى هم ز كردار بد            به روى جوانان چنين بد رسد

نبردند فرمان من، لاجرم            جهان گشت بر هر سه برنا دژم‏

پر از خون دل و پرز گريه دو روى            چنين تا زمانه سرآمد بروى‏

فريدون بشد، نام ازو ماند باز            بر آمد چنين روزگارى دراز

همه نيكنامى بد و راستى            كه كرد اى پسر سود از كاستى؟



فرودين ماه، فروردين ماه، حيلت كنيزكان رودابه براى ديدن زال زر

زال و همراهانش، پس از گردش در ملك پدر به نزديكى كابل رسيدند و در آنجا چادر زدنند. در اين ميان زمزمه و سخنانى كه درباره رودابه، دختر مهراب، شاه كابل به گوشش رسيد سبب گشت تا دل ببازد. از آن سو رودابه نيز درباره زال و صفات والا و نيكوى او از پدر خود سخن‏ها مى‏شنود و دل از كف مى‏دهد و راز خويش بر دختران دربارى( كنيزكان) فاش مى‏سازد. دختركان پرستنده رودابه براى برآوردن آرزوى او در سر سال، فرودين ماه به بهانه چيدن گل‏هاى بهارى خوش عطر و رنگارنگ لب جويبار به سوى اردوگاه زال خراميدند و به چيدن گل پرداختند. زال چون دانست كه اينان براى برگزيدن و بردن بهترين گل‏ها، براى ماه كابل آمده‏اند به بهانه شكار به نزد آنان شتافت و پس از شنيدن صفات پسنديده و نيكوى ماهروى، از آنان خواست تا همراه گل، هدايا و درود او را نيز با خود ببرند.

برفتند هر پنج تا رودبار            زهر بوى و رنگى چو خرم بهار

مه فرودين و سر سال بود            لب رود، لشكرگه زال بود

ازان سوى رود آن كنيزان بدند            ز دستان همى داستانها زدند



هرمز روز از مهرماه، يكمين روز از مهر ماه، بازگشت جهان پهلوان سام از كابل به سيستان پس از نخستين ديدار با رستم نوجوان‏

به جهان پهلوان سام خبر مى‏برند كه فرزند پسرت، شير دل، شير پيكر، شير كردار گشته است و كسى در جهان، كودكى مانند او شير مرد و پهلوان و گرد نديده است. سام چون وصف پوردستان را مى‏شنود به آرزوى ديدن فرزند و كودكش دلش از جاى مى‏رمد و آهنگ كابلستان مى‏نمايد. زال چون از آمدن پدر آگاه مى‏شود رستم را در حالى كه تاجى بر سر و سپرى بر يك دست و تير و كمانى در دست ديگرش گرفته است، سوار بر تختى زرين بر بزرگترين پيلان مى‏نمايد و همراه مهراب، بزرگان و لشكريان با آواز كوس و دهل و جارچيان به پيشواز مى‏روند.

نيا چون رستم را با آن يال و كوپال از دور مى‏بيند از ميان لشكريانش تاخت مى‏گيرد. مهراب، زال و ديگر بزرگان و ريش سفيدان از اسب فرو آمدند و سر بر زمين نهادند و بر سام يل آفرين خواندند. جهان پهلوان از ديدن رستم دلشاد گشت و گفت: اى بى‏همتاى بزرگ و دلير، زندگى‏ات سراسر شاد و طولانى باد. رستم به ستايش نيا بر مى‏خيزد كه: اى پهلوان جهان، شاد باش كه من چون شاخه‏اى از ريشه درخت اصيل و استوارى چون تو پديد آمده‏ام و همواره بنده پهلوان سام خواهم ماند. خورد و خوراك و آرامش را از خود دور خواهم ساخت و بر اسب و زين، درع و خود، تير و ناوك درود مى‏فرستم و به فرمان دادار برتر خداى، سر دشمنان را به خاك مى‏رسانم. چهره من همانند چهره توست شايد كه جرأت و دليرى من نيز همچون تو گردد. آنگاه رستم با غرور از فيل فرود آمد و سپهدار دستش را گرفت و بر سر و چشم او بوسه زد.

سام، چند ماهى در نزد آنان ماند و هر گاه كه رستم را مى‏ديد نام يزدان را بر او مى‏خواند كه هنوز به سن بلوغ نرسيده، داراى چنين بر و بازو، يال و كوپال، قد و قامت، سينه فراخ، دو رانش چون ران شتران ستبر، شيردل و پر نيرو چون ببر و شير، خوب روى و با شكوه و فر است، كه همانندى در جهان براى او نيست. سام به زال مى‏گويد: اگر تا صد نژاد خود جستجو نمايى، كسى بياد ندارد چنين چاره جوى نيكويى را آموخته باشد كه كودكى را از پهلوى مادرش بيرون آورده باشند. هزار آفرين بر سيمرغ كه با راهنمايى ايزد، ترا چنين آموخت تا از تولد چنين كودكى امروز به شادى نشينيم و مى بنوشيم تا اندوه و غم از ما دور گردد كه اين دنيا زود گذر است و چون پير شوى بايد جاى به جوانان واگذارى.

سام سر ماه نو هرمز مهرماه با سپاهيان خويش رو به سيستان نهاد. زال و رستم تا سه منزل آنان را همراهى نمودند، آنگاه سام آنان را پند داد كه: همواره دادگر، خردمند و باتدبير، آزاد راى و در خدمت شاه، نيك رفتار با آيين و در راه يزدان باشيد.

سپس جهان پهلوان آنان را بدرود گفت و آواى كوس و خروش پيلان برخاست و به سوى باختر، سرزمين سيستان راهى گشت.

سر ماه نو هرمز از مهر ماه            بدان تخت فرخنده بگزيد راه‏

بسازيد سام و برون شد به در            يكى منزلى زال شد با پدر

همى رفت بر پيل، رستم دژم            به پدرود كردن نيا را بهم‏

چنين گفت مر زال را كاى پسر            نگر تا نباشى جز از دادگر

به فرمان شاهان دل آراسته            خرد را گزين كرده بر خواسته‏

همه ساله شسته دو دست از بدى            همه روزه جسته ره ايزدى‏

چنان دان كه بر كس نماند جهان            يكى بايدت آشكار و نهان‏

بدين پند من باش و مگذر ازين            بجز بر ره راست مسپر زمين‏

كه من در دل ايدون گمانم همى            كه آيد بتنگى زمانم همى‏

دو فرزند را كرد پدرود و گفت            كه اين پند ما را نبايد نهفت‏



آرد روز، بيست و پنجمين روز از هر ماه خورشيدى، بر پايى شهر سياوشگرد بوسيله سياوش‏

سياوش فرزند كيكاوس و از نژاد كيقباد، پرورش يافته رستم است. سياوش براى پايان دادن به جنگ، ويرانى و كشتار، پيام صلح تورانيان را مى‏پذيرد اما كيكاوس را راى بر ادامه جنگ است.

سياوش شكستن عهد خويش با تورانيان را گردن نمى‏نهد و چاره در آن مى‏بيند كه سرزمين پدرى را رها نموده و دعوت افراسياب و وزيرش پيران را بپذيرد. پس رهسپار توران زمين مى‏گردد و در آنجا با جريره، دخت پيران و سپس با فرنگيس، دخت افراسياب پيمان زناشويى مى‏بندد. افراسياب فرمان حكمرانى همه شهرها و زمين‏هاى نامبرده شده از كاخ سياوش تا درياى چنين را بر پرنيان نبشته و با هداياى بسيار به او مى‏سپارد.

چون سالى از اين ماجرا مى‏گذرد. افراسياب پيكى به نزد سياوش مى‏فرستد كه: مبادا روح و جانت را يكجا نشينى آزرده و پژمرده نمايد. پس در ملك خويش به كاوش و گردش بپرداز و مكانى كه سبب شادى و آرامشى افزون در تو مى‏گردد را برگزين و در آن سكنا كن. سياوش شاد گشت و همراه فرنگيس و لشكريانش پس از گذشتن از ختن، سرزمين پيران با همراهى او به سرزمينى بسيار خرم و آباد رسيدند كه سويى بر دريا و سوى ديگرش به كوه بود. داراى شكارگاه، پرندگان گوناگون، درختان متنوع و آب‏هاى روان، بود. ديدن اين مناظر دل انگيز و روح‏بخش، سياوش را خوش آمد و به پيران گفت: اين است آن سرزمين خجسته نهاد، من در اين مكان بنايى دلگشا خواهم ساخت. شهرى بسيار بزرگ در كنار گنگ دژ كهن، داراى كاخ‏ها و باغ‏هاى فراوان، شهرى بلند كه در شب خود را در آسمان تصور كنى. شهرى در خور تاج و تخت كه چشم همگان بر آن خيره گردد.

پيران به فرمان افراسياب براى باژخواهى كشورها سياوش را ترك گفت و سياوش دل مشغول ساختن شهر گشت. شهرى با دو فرسنگ درازا و پهنا، كاخ‏هاى بلند، بوستان و گلستان‏هاى پر ارج، ايوان‏هايى آراسته با نقش و نگاره بزم و كارزار، شاه كيكاوس با بازوبند و گرز بر تخت نشسته و در كنار او رستم پيلتن، زال، گودرز و ديگر پهلوانان ايرانى، و در سوى ديگر ايوان، نقش افراسياب با پهلوانانى چون پيران، گرسيوز كينه خواه و... در هر گوشه شهر گنبدى افراشتند و خوانندگان و رامشگران در آن مى‏نواختند و پهلوانان و سران در هر جا ايستاده تا امنيت و آرامش را برقرار نمايند. اين شهر در روز ارد ساخته گشت و سياوشگرد نام گرفت.

سياوخگردش نهادند نام            همه مردمان زان بدل شادكام‏

چو پيران بيامد ز هند و ز چين            سخن رفت از آن شهر با آفرين‏

خنيده به توران سياوخشگرد            كز اختر چنين كرده شد روز ارد



دى ماه، رسيدن كيخسرو و فرنگيس به سياوشگرد

سياوش چون گرفتار رشك و حسد گرسيوز مى‏شود و به آتش نفرت او گرفتار مى‏آيد به فرمان افراسياب سر از تن گرامى‏اش جدا مى‏نمايند. فرنگيس سوگوار شكنجه ديده به زينهار پيران از مرگ رهايى مى‏يابد و در سراى او فرزند را به دنيا مى‏آورد. وزير خردمند، با زيركى خبر به دنيا آمدن نوه را به شاه مى‏رساند.

افراسياب دستور مى‏دهد تا كودك را به شبانان بسپارند تا از نژاد و گذشته خود مطلع نگردد.

سال‏ها پس از اين ماجرا به سبب خوابى كه شاه مى‏بيند از پيران مى‏خواهد تا فرزند را به نزدش ببرند. پيران از كيخسرو مى‏خواهد تا حيلت نموده و خرد خويش را پنهان نمايد تا جانش از آسيب در امان ماند. افراسياب با شنيدن سخنان بيهوده كيخسرو او را مجنون مى‏پندارد و به پيران فرمان مى‏دهد تا كودك را به مادرش، فرنگيس بسپارند و با خواسته و مال بسيار به سياوشگرد رهسپار نمايد.

كيخسرو و فرنگيس با دلى شاد به سوى شهر زيبايى كه سياوش نيكخواه آن را بنا نموده بود، رفتند اما شهر پس از سياوش به خارستان بدل گشته بود. مردم بسيارى بر گرد آنان جمع شدند و بر آنان درود و آفرين خواندند.

آن روز از دى ماه با يادآورى مهر و خوبى سياوش برايشان چون بهارى خرم و دلپذير گشت.

فرنگيس و كيخسرو آنجا رسيد            ز هر سو بسى مردم آمد پديد

به ديده ستردند روى زمين            زبان همه شهر، پر آفرين‏

كه از بيخ بركنده فرخ درخت            از اين گونه شاخى برآورد سخت‏

ز شاه جهان چشم بد دور باد            روان سياوش پر از نور باد

همه خار آن بوم شمشاد گشت            گيا در چمن سرو آزاد گشت‏

دد و دام آن شادمان گشت نيز            ز جان سياوش به هر كس عزيز

ز خاكى ك خون سياوش بخورد            به ابر اندر آمد يكى سبز نرد

نگاريده بر برگها چهر اوى            همى بوى مشك آمد از مهر اوى‏

به دى مه بسان بهاران بدى            پرستشگه سوگواران بدى‏



برج شير، مرداد ماه، رفتن توس و فريبرز به دژ بهمن و باز آمدن كام نايافته‏

پهلوان گيو، به فرمان پدرش گودرز، براى يافتن كيخسرو و فرنگيس تنها به سرزمين توران مى‏رود و پس از تحمل هفت سال رنج و سختى آنها را يافته و به ايران مى‏آورد تا به جاى كاووس نشيند. اما از آن سو پهلوان توس، فرزند شاه نوذر، سپهدار خراسان، سپهسالار ايران كه پاسبانى از درفش كيانى و كفش زرين را بعهده داشت، به مخالفت بر مى‏خيزد كه شاه ايران بايد ايرانى نژاد باشد، و همانا او فريبرز پسر كيكاووس است و نه كيخسرو كه نژادى از افراسياب تورانى دارد. كيكاووس براى آنكه مانع جنگ ميان توس و گودرز شود فرمان داد كه جانشين من كسى خواهد بود كه: از اردويل به مرزى به نام دژ بهمن برود و اهريمن پرخاشجويى را كه مردمان را در رنج نهاه و موبدان را به گريز واداشته است را نابود نمايد. پس پهلوانان به راى شاه گردن نهادند و پگاهى از برج شير فريبرز و توس با لشكريان بدانجا تاختند اما دژ را تسخير ناپذير يافتند كه هوا تفت ديده و سرباره دژ در هوان بود و دروازه‏اى ديده نمى‏گشت. سپاهيان توس و فريبرز هفته‏اى در پيرامون دژ گرديدند توس فريبرز را اميد ميدهد: خود را رنجه مدار كه كسى را برتر و پهلوانى را بالاتر از تو نمى‏دانم كه بتواند كار سرانجام نيافته بوسيله تو را سرانجام بخشد. پس از دژ به نزد كيكاوس آمدند و آنچه نصيب آنان گشت رنج و سختى راهى طولانى بود.

چو خورشيد بر زد سر از برج شير            سپهر اندر آورد شب را به زير

فريبرز با توس نوذر دمان            بيامد به نزديك شاه جهان‏

چنين گفت با شاه كاووس توس            كنون با سپه من برم پيل و كوس‏

همان من كشم كاويانى، درفش            كنم لعل رخشان دشمن بنفش‏

به فر فريبرز و زور كيان            ببندم كيانى كمر بر ميان‏



برج خوشه گندم، شهريور ماه، شمردن كيخسرو پهلوانان را

كيكاووس، تاج شاهى بر سر كيخسرو كه پيروز از دژ بهمن بازگشته بود، مى‏نهد. و شاه تازه به گردش و بازرسى شهرها، بخشش و داد، آبادانى پرداخت و بالاخره در آتشكده آذر گشسپ به نيايش و آنگاه بر تخت نشست. كيكاووس از ستم‏هاى تورانيان و مرگ سياوش ياد مى‏كند و كيخسرو سوگند ياد مى‏نمايد كه كين سياوش و مردمان ايران را از افراسياب باز خواهد ستاند.

كيخسرو در پگاهى از برج خوشه موبدان را فرا خواند و از آنان خواست تا نام بزرگان و پهلوانان را بر شمرند. تا در زمان لزوم آنان را بخوانند. در دو هفته اين نام‏ها گزيده گشت:

- خويشان كيكاووس، صد و ده سپهبد به فرماندهى فريبرز- شاهزادگان نوذر، هشتاد گرزدار و لشكرى به فرماندهى زراسپ، فرزند توس- فرزندان گودرز، هفتاد و هشت سوار به فرماندهى گودرز- خاندان گژدهم، شصت و سه تن به فرماندهى گستهم- خويشان ميلاد، صد سوار به فرماندهى گرگين- فرزندان، توابه، هفتاد و پنج سوار و خزانه‏دار به فرماندهى بوته خاندان پشنگ، سى و سه ژوبين‏دار به فرماندهى داماد توس، ريونيز- خويشان برزين، هفتاد مرد به فرماندهى فرهاد- فرزندان، گرازه، صد و بيست پهلوان به فرماندهى گرازه سپس فرمان داد تا جارچيان در سر ماه در همه شهرها آواز دهند كه گاه جنگ با تورانيان و ستاندن كين ايرانيان است.

بگشت اندرين نيز گردان سپهر            كه از خوشه بنمود خورشيد چهر

ز پهلو همه موبدان را بخواند            سخنهاى بايسته چندى براند

دو هفته در بار دادن ببست            بنوى يكى دفتر اندر شكست‏

بفرمود خسرو به روزيدهان            كه گويند نام كهان و مهان‏

سزاوار بنوشت نام گوان            چنان چون بود در خور پهلوان‏



برج بره، فروردين ماه، رفتن توس به تركستان‏

كيخسرو، چون زمان را مناسب براى تاختن به توران ديد، لشكر آراست و سپهبد توس را خواند و از لشكريان خواست تا فرمان او برند. و به توس چنين گفت: اكنون نگهدار آيين و فرمان من هستيد. مبادا كه از پيمان من بگذرى و در راه خود مردمان بى‏دفاع را آزار رسانيد كه آيين كشور دارى و شهريارى ايرانيان چنين است كه مردم پيشه‏ور و كشاورز يا هر كسى كه در لشكر دشمن ما نباشد را نبايد آزرد و بدى به آنان روا داشت. پس جز با هماورد خود به جنگ بر نخيزيد و آنكس كه شما را رنجه نمى‏دارد، رنجه مداريد كه اين دنيا ماندگار نيست. ديگر آنكه به هيچ دليلى از راه كلات نبايد برويد كه برادر هم سن و سال من از دخت پيران و سياوش- كه رويش درخشنده و تابان باد و در آن جهان به خوبى به سر برد- با مادرش جريره در كلات سكنا گزيده است. و نام‏آوران ايرانى را نمى‏شناسد، پس از راه بيابان ره بسپاريد كه او مرد رزم است و لشكريان بسيار دارد. مبادا كه ندانسته با شما در آويزد و بر جانش خللى افتد. توس بر شهريار ستايش نمود كه: آنچه فرمان دهى، آن كنيم. پس از سراى توس نواى تبيره برخاست و در پايان برج بره سپاهيان براه افتادند.



اما سبك سرى توس سرنوشت فرود را گونه‏اى دگر نمود، كه سپاهيان راه سر سبز و زيباى كلات را برگزيدند و غفلت سرداران، بخت فرود را واژگون و زندگى او و مادرش را به سر آورد.

چو خورشيد بنمود بالاى خويش            نشست از بر تخت بر جاى خويش‏

به زير اندر آورد برج بره            جهان چون مى زرد شد يكسره‏

تبيره در آمد ز درگاه توس            همان ناله بوق و آواى كوس‏

ز كشور بر آمد سراسر خروش            هوا پر خروش و زمين پر ز جوش‏

ز آواز اسپان و بوق سپاه            شده قيرگون روى خورشيد و ماه‏

ز چاك سليح و ز آواى پيل            تو گويى بياگند گيتى چو نيل‏

هوا سرخ و زرد و كبود و بنفش            درخشيدن كاويانى درفش‏

به گردش سواران گودرزيان            ميان اندرون اختر كاويان‏

سپهدار با افسر و كره ناى            بيامد و به دهليز پرده سراى‏

بشد توس با كاويانى درفش            ابا نامدران زرينه كفش‏

بزرگان كه با طوق و افسر بدند            جهانجوى وز تخم نوذر بدند

برفتند يكسر به پيش سپاه            گرازان و تازان به نزديك شاه‏

هران كو ز تخم منوچهر بود            دل و جانش از توس پر مهر بود

برفتند يكسر چو كوه سياه            نه تابيد خورشيد روشن نه ماه‏

چو لشكر همه نزد شاه آمدند            دمان با درفش و كلاه آمدند



برج شير، مرداد ماه، شبيخون كردن پيران بر ايرانيان‏

خبر شكست تژاو، كشته شدن پلاشان، كبوده و... چون به افراسياب مى‏رسد خشمگين گرديده و بر پيران مى‏خروشد كه:

كاهلى تو از پيرى و نادانى و تنبلى است. اگر نه زودتر از اين لشكريان را گرد مى‏آوردى و پاسخ ايرانيان مى‏دادى كه امروز ما خبر نابودى مردان و خويشان خويش را نشنويم.

پيران با صد هزار سپاه جنگى همراه پهلوانان به راه افتاد.

كارآگاهان لشكر، او را از بى خبرى ايرانيان از حركت سپاهيان تور آگاه نمودند. سپهدار توران چون دانست كه سپاهيان ايرانى غافل از پيشروى آنان به بزم و ميگسارى نشسته‏اند. سى هزار پهلوان برگزيد و نيمه شب بر لشكر ايران تاخت گرفت كه همه در خواب بودند و تلاش‏هاى گيو بيدار و گودرز هشيار نيز سودى نبخشيد. سحرگاهى از برج شير گيو و گودرز دشت را سراسر پوشيده از كشته شدگان ايرانى يافتند. لشكريان هر آنچه داشتند بر جاى نهادند و گريز سوى ايران نمودند اما تورانيان در پى آنها تاختند. ايرانيان براى در امان ماندن از آسيب دشمن به كوه پناه بردند. آنگاه پيكى به نزد شاه فرستادند تا او را از موقعيت خود با خبر سازد. كيخسرو چون از ماجرا با خبر گشت توس را عزل نمود و فريبرز را به جاى او برگزيد. اما سپاهيان ايران بار ديگر شكست خورده و با شرم و درد به بارگاه كيخسرو آمدند.

سپيده چو سر بر زد از برج شير            به لشكر نگه كرد گيو دلير

همه دشت از ايرانيان كشته ديد            زمين سر بسر چون گل آغشته ديد

همى كرد گودرز هر سو نگاه            ز دشمن بيفزود هزمان سپاه‏

بران اندكى بر كشيدند نخ            سپاهى بكردار مور و ملخ‏

سپه را نگه كرد گردان نديد            ز لشكر دليران و شيران نديد

دريده درفش و نگون كرده كوس            رخ و ديدگان كرده چون آبنوس‏

پدر بى پسر بد، پسر بى پدر            همه لشكر گشن زير و زبر

چنين است اين گنبد تيز گرد            گهى شادمانى دهد گاه درد

بيچارگى پشت بر گاشتند            سراپرده و خيمه بگذاشتند

نه كوس و نه لشكر نه بار و بنه            همه ميسره خسته و ميمنه‏

ازان گونه لشكر سوى كاسه رود            برفتند بى مايه و تار و پود

سواران تركان پس پشت توس            روان پر ز كين و زبان پر فسوس‏

همى گرز باريد گفتى از ابر            پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نبد كس به جنگ اندرون پايدار            همه كوه كردند گردان حصار

فرومانده اسپان و مردان ز جنگ            يكى را نبد هوش و راى درنگ‏

سپاه از بر كوه گشتند باز            شده مانده از رزم و راه دراز

ز هامون سپهبد چو بر كوه شد            ز پيكار تركان بى‏اندوه شد



برج كمان، آذر ماه، بار دادن كيخسرو پهلوانان را

مرگ برادر بى‏گناه و شكست از تورانيان جفا پيشه، شاه را به خروش وا مى‏دارد و پهلوانان را به خوارى از درگاه خويش مى‏راند. اما خواهشگرى رستم، مؤثر واقع شده و كيخسرو، سپهبدان را بار مى‏دهد. آنان بر او بسيار تكريم نموده و توس سخن مى‏گويد كه: اى شهريار بزرگ، در جنگ كلات پسرم بهرام و دامادم ريونيز و فرود بى‏گناه در خاك شدند. شكست از تورانيان نيز ننگى ديگر بر مردمان ما بود كه آنرا بايد با جنگى پيروزمندانه پاسخ‏گو باشيم اگر چه جان ببازيم كه جان ما پر ارزش‏تر از آن عزيزان نيست. كيخسرو از شنيدن اين سخنان شاد مى‏گردد و براى پاسخ‏گويى به مشورت با رستم و ديگر نامداران و پهلوانان مى‏نشيند و در پگاهى از برج كمان پهلوانان را بار داده و چنين مى‏گويد: از آن زمان كه سلم و تور ريشه عداوت و كين را در جهان كاشتند، هرگز چنين ننگى به ايرانيان و گودرزيان نرسيده بود. اكنون بر شماست كه راى به شادى و جشن نكنيد و جز كين در دل راه مدهيد. آنگاه گيو را فرا خواند و گفت: رنج و سختى‏هاى مرا در اين جهان تو پذيرا گشتى، بدون آنكه از رفاه و آسايش گنج من بهره‏اى بخواهى، اكنون نيز در اين نبرد در كنار توس باش و مگذار كه بدون راى و نظر تو در جنگ اقدامى بكند كه هر كسى چون بهرام كه روحش روشن باد، كارهاى آسان را به سختى گيرد و در جنگ و نبرد كم تحمل و نابردبار باشد و تصميم به تعجيل گيرد عمرش باقى نماند و خاك او را در بر مى‏گيرد. پس از آن روزى فرخنده را برگزيد و لشكر را بياراست و آنان را به توران گسيل داشت.

چو خورشيد تابنده آمد پديد            سپيده ز خم كمان بر دميد

سپهبد بيامد دمان نزد شاه            بهم با بزرگان ايران سپاه‏

بديشان چنين گفت شاه جهان            كه هرگز پى كين نگردد نهان‏

ز سلم و ز تور اندر آيد سخن            ازان كين پيشين و روز كهن‏

چنين ننگ بر شاه ايران نبود            زمين پر ز خون دليران نبود

همى كوه از خون گودرزيان            به زنار خونين ببندد ميان‏

همان مرغ و ماهى بريشان بزار            بگريد به دريا و در جويبار

از ايران همه دشت تورانيان            سرودست و پايست و پشت و ميان‏

شما را همه شادمانيست راى            به كينه بجنبد همى ز جاى‏

دليران همه دست كرده به كش            به پيش جهاندار خورشيد فش‏

همه همگنان خاك دادند بوس            چو رهام و گرگين و گودرز و توس‏

چو خرداد با زنگه شاوران            دگر بيژن و گيو و كنداوران‏

كه اى شاه نيك اختر شيردل            ز شيران ربوده به شمشير دل‏

همه پيش تو يك بيك بنده‏ايم            ز شرم تو خسرو سر افگنده‏ايم‏

اگر جنگ فرمان دهد شهريار            همه جان فشانيم در كارزار



تير ماه، فصل خزان، جادو كردن تورانيان بر سپاه ايران‏

چون پيران از آمدن لشكر ايرانيان آگاه گشت، آنان را با سخنان فريبنده سرگرم نمود و پيكى به نزد افراسياب براى لشكر خواهى، رهسپار نمود. شاه توران سپاهيان و پهلوانان بسيار گرد آورده و به يارى وزير خويش فرستاد.

نبردى كه ميان دو لشكر روى داد در روز نخست با مرگ ارژنگ تورانى به دست توس و رزمى بى سرانجام با هومان پايان يافت و روز دوم گروه گروه لشكر به ميدان مى‏آمدند و به نبرد مى‏پرداختند. پيران كه شكست خود را نزديك مى‏ديد، شخصى بنام بازور را كه پهلوى و چينى را كاملا فرا گرفته اما بهره‏اش از اينها تنها افسون و جادوگرى و ناراستى بود، به ستيغ كوه فرستاد تا با جادو و افسون برف و سرما و باد را به سوى ايرانيان بفرستد. ابرى سياه در آسمان تيره تيرماه پديدار بود كه بازور به قله كوه شد و برف و باد تند و قهر آلود را براى ايرانيان‏[ كه به چنين سرمايى عادت نداشتند] فرستاد. تورانيان‏[ كه احتمال چنين هوايى را از قبل پيش بينى نموده بودند، غافلگير نشده و براحتى توانستند در آن هواى سرد به مبارزه ادامه دهند] و به دستور پيران بر ايرانيان تاختند. خروش پهلوانان از بارش تير تورانيان به هوا خواست و كارى از آنان كه دستهاشان در كام سلاح‏ها يخ زده بود بر نمى‏آمد.

سپهداران و پهلوانان با زارى به مناجات نشستند كه: اى برتر از دانش و هوش و راى كه در همه جا هستى ما بندگان پر گناه تو هستيم و در اين بيچارگى از تو داد خواهيم كه پشتيبان و دستگير بيچارگانى، پس اين سرماى سخت را از ما دور كن.

آنگاه مردى دانش پژوه به نزد رهام رفت و با انگشت جاى بازور را به او نشان داد. پس رهام، پسر گودرز به تاخت خود را به كوه رساند و از آنجا پياده تا سر كوه رفت. مرد جادو با گرزى از فولاد چينى به رزم آمد اما پهلوان دستش را با شمشير از بدنش جدا نمود.

آنگاه بادى سخت برخاست و ابر تيره را با خود برد و هوا گرم و دل انگيز گشت.[ از نشانه‏هاى هواى ناپايدار پاييزى‏]

ز تركان يكى بود بازور نام            به افسون به هر جاى گسترده گام‏

بياموخته كژى و جادوى            بدانسته چينى و هم پهلوى‏

چنين گفت پيران به افسون پژوه            كه ايدر برو تا سر تيغ كوه‏

يكى برف و سرما و باد دمان            بريشان برآور هم اندر زمان‏

هوا تيره‏گون بد خود از تير ماه            همى گشت بر كوه ابر سياه‏

چو بازور بر شد به كه، در زمان            بر آمد يكى باد و برف ژيان‏

همه دست نيزه گذاران ز كار            فروماند، از برف، در كارزار

بدان رستخيز و دم زمهرير            خروشان يلان بود و باران تير



برج خرچنگ، تير ماه، آمدن فرستاده افراسياب به نزد پيران و مژده فرستادن خاقان و كاموس را به يارى او

لشكر ايرانيان خسته و مانده از پيكارى سخت به كوه هماون گريختند و به انتظار رسيدن لشكر ايرانيان نشستند.

پيران دستور داد تا ايرانيان را محاصره نموده و نگذارند به آب و غذا براى خود و ستورانشان دست يابند تا شايد با اين ترفند پيروزى را بدون جنگ پذيرا شوند. از آن سو در سحر گاهى از برج خرچنگ فرستاده‏اى از سوى افراسياب به نزد پيران آمد كه شاه توران لشكرى آراسته بى‏شمار، با سپهدارانى چون: خاقان چين، فرتوس بزرگ ماوراءالنهر، منشور جنگجوى تيغ زن سپهبد لشكريانى كه از مرز سپنجاب تا روم تحت فرمان او هستند و كاموس از كشان، شمشير زنى كه در هيچ نبردى شكست نديده و...

پيران چون چنين شنيد به سپاهيان گفت: اى سرفرازان و پهلوانان، شاد باشيد از مژده‏اى كه شاه برايمان فرستاده كه ديگر بر و بوم ايران را نابود و سبزه‏هايش را به بيابان بدل خواهيم نمود و ايران و توران به فرمان افراسياب خواهد شد. كنون شما در فكر رزم با ايرانيان نباشيد كه بايد كارها را آماده و مهيا نمود.

چو خورشيد برزد ز خرچنگ چنگ            بدريد پيراهن مشك رنگ‏

به پيران فرستاده آمد ز شاه            كه آمد ز هر جاى بى مر سپاه‏

نخستين سپهدار خاقان چنين            كه تاجش سپهرست و تختش زمين‏

سپاهى كه درياى چين را ز گرد            كند چون بيابان به روز نبرد

يكى مهتر از ماورالنهر در            كه بگذارد از چرخ گردنده سر

تنش زور دارد بصد نره شير            سر ژنده پيل اندر آرد به زير

به بالا چو سرو و به ديدن چو ماه            جهانگير و نازان بدو تاج و گاه‏

سر سرفرازان و فرطوس نام            برآرد ز گودرز و از توس كام‏

ز مرز سپنجاب تا مرز روم            سپاهى كه بود اندر آباد بوم‏

چو منشور جنگى كه با تيغ اوى            به خاك اندر آيد سر جنگجوى‏

كشانى چو كاموس شمشيرزن            كه چشمش نديده‏ست هرگز شكن‏

همه كارهاى شگرف آورد            چو خشم آورد باد و برف آورد

چو خشنود باشد بهار آردت            گل و سنبل و جويبار آردت‏

چنين گفت پيران به توران سپاه            كه اى سرفرازان و گردان شاه‏

بدين مژده شاه پير و جوان            همه شاد باشيد و روشنروان‏

ببايد كنون دل ز تيمار شست            نمانم به ايران بر و بوم و رست‏

سر از درد و از رنج و كين خواستن            برآسود و از لشكر آراستن‏

به ايران و توران ابر خشك و آب            نبينيد جز كام افراسياب‏



هرمز روز از فرودين ماه، يكمين روز از فروردين ماه، آگاهى كيخسرو به گيو، ديدن جام گيتى نما را در فرودين ماه براى يافتن بيژن‏

گرگين، زاران و نالان خبر ناپديد شدن بيژن را براى گيو مى‏برد. گيو چون از ماجراى پسرش بيژن كه داوطلبانه به جنگ گرازان تنومند ارمانيان( در مرز ميان ايران و توران) رفته بود، آگاهى مى‏يابد براى چاره جويى به نزد شاه مى‏شتابد. كيخسرو كه پهلوانش را بسيار ارجمند مى‏دارد و به دلجويى او برخاسته و مى‏گويد:

در هر كجا بدنبال او بگرد و از هيچ تلاشى فروگذار مباش، من نيز سواران بسيارى براى يافتن او گسيل مى‏دارم تا مگر او را بيابيم. در اين كار بايد هشيار بود. در هر صورت روح و جان خود را آزرده و مضطرب نساز و تا هرمز فرودين صبر كن كه در اين ماه خورشيد دين فروزان مى‏گردد و باغ‏هاى پر گل تحرك مى‏يابند و باد، گل بر سرت مى‏افشاند و زمين چادر سبز مى‏پوشد و باران بهارى به گل‏ها جان مى‏بخشد و اهورامزدا نيايش خالصانه و پاك ما را در هرمز روز پذيرا مى‏شود كه در اين روز نيايش، جان را روشنى مى‏بخشد، در چنين روزى من به نيايش يزدان مى‏نشينم و با درود و آفرين خواندن به روان نياكان خود به خصوص بزرگ مردان و پاكدلان، بر جام گيتى نما و بر و بوم هفت كشور نظاره مى‏كنم و بيژن را در هر كجا كه باشد يافته و تو را از مكان و حال او با خبر مى‏نمايم.

به گيو آنگهى گفت بازآر هوش            بجويش به هر سو و هر سو بكوش‏

من اكنون فراوان ز هر سو سوار            فرستم همه در خور كارزار

ز بيژن مگر آگهى يابما            برين كار، هشيار بشتابما

اگر دير يابم از و آگهى            تو جان و خرد را مگردان تهى‏

بمان تا بيايد مه فرودين            كه بفزايد اندر جهان هور، دين‏

بدان گه كه پر گل شود باغ شاد            ابر سر همى گل فشاندت باد

زمين چادر سبز در پوشدا            هوا بر گلان زار بخروشدا

به هرمز شود پاك فرمان ما            نيايش بر افروزد اين جان ما

بخواهم من اين جام گيتى نماى            شوم پيش يزدان بباشم بپاى‏

كجا هفت كشور بدو اندرا            ببينم بر و بوم هر كشورا

كنم آفرين بر نياگان خويش            گزيده بزرگان و پاكان خويش‏

بگويم ترا هر كجا بيژن است            به جام اندرون اين مرا روشن است‏



نوروز، ديدن كيخسرو جام گيتى نما را در نوروز و يافتن بيژن‏

در نوروز شهريار ايران به جام گيتى نما مى‏نگرد و پس از كاوش‏هاى بسيار بيژن را در توران در بند افراسياب مى‏بيند و به درايت در مى‏يابد كه رهايى او كارى سهل و آسان نخواهد بود. به همين منظور گيو را همراه نامه‏اى به زابلستان مى‏فرستد.

به جستن گرفتش به گرد جهان            كه يابد به جايى ز بيژن نشان‏

همه بوم ايران و توران به پاى            سپردند و نامد نشانى بجاى‏

چو نوروز خرم فراز آمدش            بدان جام فرخ نياز آمدش‏

بيامد پر اميد دل پهلوان            ز بهر پسر كوژ گشته نوان‏

چو خسرو رخ گيو پژمرده ديد            دلش را به درد اندر آزرده ديد

بيامد بپوشيد رومى قباى            بدان تا بود پيش يزدان بپاى‏

خروشيد پيش جهان آفرين            به رخشنده بر كرد چند آفرين‏

ز فرياد رس زور و فرياد خواست            ز اهريمن بدكنش دادخواست‏

خرامان بيامد بدان جايگاه            به سر بر نهاده خجسته كلاه‏

پس آن جام بر كف نهاد و بديد            بدو هفت كشور همى بنگريد

ز كار و نشان سپهر بلند            همه كرده پيدا چه و چون و چند

ز ماهى به جام اندرون تا بره            نگاريده پيكر همه يكسره‏



هرمز روز از فرودين ماه، يكمين روز از فرودين ماه، بازگويى گيو از روزى كه كيخسرو در جام گيتى نما نگريست به رستم‏

پهلوان چون قاصدى تيز رو به نزد تهمتن مى‏رود و او را از وقايع با خبر مى‏سازد و از مكان بيژن مى‏گويد كه در روز هرمز فرودين شاه بر جام گيتى نما نگريست و بيژن را در بند تورانيان ديده است و از رستم،( پدر بزرگ مادرى بيژن) مى‏خواهد كه چاره‏اى براى رهانيدن و بازگرداندن او به ايران بنمايد.

ز بيژن شب و روز چون بيهشان            ز گيتى بجستم به هر سو نشان‏

كنون شاه با جام گيتى نماى            به پيش جهان آفرين شد بپاى‏

چه مايه خروشيد و كرد آفرين            به جشن كيان هرمز فرودين‏

پس آمد ز آتشگده تا به گاه            كمر بست و بنشست بر پيشگاه‏

همان جام رخشنده بنهاد پيش            به هر سو نگه كرد از اندازه بيش‏

به توران نشان داد ازو شهريار            به بند گران و به بد روزگار

چو در جام كيخسرو ايدون نمود            سوى پهلوانم دوانيد زود

كنون آمدم با دلى پراميد            دو رخساره زرد و دو ديده سپيد

ترا ديدم اندر جهان چاره‏گر            به فرياد هر كس تو بندى كمر



برج بره، فروردين ماه، نواختن كوس جنگ توسط سپاه تورانيان‏

كيخسرو چون در مى‏يابد كه افراسياب با لشكر بسيار از جيحون گذشته و به جنگ با ايرانيان كمر بسته است. بزرگان و پهلوانان را فرا مى‏خواند و با لشكرى آراسته روى به رزمگاه مى‏نهد، چون به كارزار رسيد فرمان داد تا خندقى عظيم بر گرد سپاه كنده و شب هنگام بر آن آب بستند.

در آن پگاه برج بره افراسياب كوس جنگ را نواخت. و ايرانيان را به نبرد خواست.

چو خورشيد تابان ز برج بره            بياراست روى زمين يكسره‏

سپهدار تركان سپه را بديد            بزد ناى رويين و صف بر كشيد

جهان شد پرآواز بوق و سپاه            همه بر نهادند از آهن كلاه‏

تو گفتى كه روى زمين ز هنست            ز نيزه هوا نيز در جوشنست‏



برج گاو، ارديبهشت ماه، نبرد شمشير زنان دو لشكر

افراسياب، براى كيخسرو پيام صلح و دوستى مى‏فرستد.

اما پذيرفته نمى‏شود[ كه عمر سياوش به صلح با افراسياب تباه گشته بود] در نبردى روياروى، شيده پسر افراسياب به دست كيخسرو كشته مى‏شود. تورانيان غمگين و دژم از چنين شكست‏هاى پى در پى و با يادآورى كشته شدگان نبردهاى گذشته چون: كاموس، خاقان، هومان، پيران،... خشمگين گشته و در پگاهى از برج گاو بار ديگر كوس جنگ نواخته و سى هزار شمشيرزن تورانى به سردارى جهن، پسر افراسياب، به جنگ با شمشير زنان ايرانى به سردارى قارن، پسر كاوه، پرداختند كه با دلاورى مردان شاه كيخسرو، اينبار نيز پيروزى به ايرانيان رسيد و تورانيان بسيار از دم تيغ گذشتند.

چو خورشيد بر زد سر از پشت گاو            ز هامون بر آمد خروش چگاو

تبيره بر آمد ز هر دو سراى            همان ناله كوس با كرناى‏

ز گردان شمشير زن سى هزار            بياورد جهن از در كارزار

چو خسرو بران گونه بر ديد ساز            بفرمود تا قارن رزمساز



برج خرچنگ، تيرماه، رزم دو لشكر به انبوه‏

در سحرگاهى از برج خرچنگ سپاه دو كشور آماده جنگى انبوه گشتند. كيخسرو پياده از لشكرگاه دور گشت و در بيابان به نيايش و تضرع يزدان پرداخت و آنگاه روى به ميدان نبرد نهاد. در اين نبرد نيز بخت با تورانيان يار نبود و بسيارى از بزرگان و پهلوانان از جمله: استقيلا و ايلا و... كشته گشتند. سپاه افراسياب چون بخت خويش واژگون ديد، شبانه مال و خواسته بسيار بر جا گذارد و رو به گريز نهاد.

چو بر زد سر از برج خرچنگ هور            جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور

سپاه دو كشور كشيدند صف            همه جنگ را بر لب آورده كف‏

سپهدار ايران ز پشت سپاه            بشد دور با كهترى نيكخواه‏

چو لختى بيامد پياده ببود            جهان آفرين را فراوان ستود

بماليد رخ را بران تيره خاك            چنين گفت كاى داور داد پاك‏

تو دانى كه گر من ستم ديده‏ام            بسى روز بد را پسنديده‏ام‏

مكافات كن بد كنش را به خون            تو باشى ستمديده را رهنمون‏

وزان جايگه با دلى پر ز غم            پر از خون دل از تخمه زادشم‏

بيامد خروشان به قلب سپاه            به سر بر نهاد آن خجسته كلاه‏



ارد روز از سفندارمذ ماه، بيست و پنجمين روز از اسفند ماه، رفتن كيخسرو از گنگ دژ به سياوشگرد

كيخسرو، در پى جنگ و گريزهاى بسيار خود با افراسياب به گنگ دژ رسيد و در ارد روز از سفندارمذ ماه به سياوشگرد رفت. شهرى كه سياوش بنا نهاده بود تا خاندانش ساليان بسيار در صلح و آرامش به سر برند. كيخسرو چون به سياوشگرد رسيد و سخت بگريست و بر گرسيور بد نشان و گروى( پهلوان تورانى، كشنده سياوش كه گيو در نبرد دوازده رخ او را اسير نمود و كيخسرو او را به سزاى اعمالش رساند) نفرين فرستاد و با پدر عهد نمود تا كين او را از افراسياب بستاند. آنگاه در گنج پنهان پدر را گشود و به مردم بخشيد.

همى رفت سوى سياوشگرد            به ماه سفندارمذ روز ارد

چو آمد بدان شارسان پدر            دو رخساره پر آب و خسته جگر

به جايى كه گرسيوز بدنشان            گروى بنفرين و مردمكشان‏

سر شاه ايران بريدند خوار            بيامد بدان جايگه شهريار

همى ريخت بر سر ازان تيره خاك            همى كرد روى و بر خويش چاك‏

بماليد رستم بران خاك روى            چاك به نفرين سيه كرد روى گروى‏



مهرگان مهر روز، جشن مهرگان، شانزدهمين روز از مهر ماه، پادشاهى لهراسپ‏

چون لهراسپ، از نژاد كى قباد، از خبر ناپديد شدن كيخسرو و همراهانش در برف آگاه مى‏شود. روز فرخنده مهرگان مهر را برگزيده و بنا به خواست شهريار تاج شاهى بر سر مى‏نهد.

آنگاه از گفتار كيخسرو ياد ميكند و پيمان مى‏بندد كه سخنان او را به كار گيرد.

چون لهراسپ آگه شد از كار شاه            ز لشكر كه بودند با او سپاه‏

نشست از بر تخت با تاج زر            برفتند گردان زرين كمر

نشستند هر كس كه پر مايه بود            وزان نامداران گرانسايه بود

نگه كرد لهراسپ و بر پاى خاست            بخوبى بياراست گفتار راست‏

به آواز گفت اى سران سپاه            شنيده همه پند و اندرز شاه‏

هران كس كه از تخت من نيست شاد            ندارد همى پند خسرو به ياد

مرا هر چه فرمود و گفت او كنم            بكوشم به نيكى و فرمان كنم‏

شما نيز از اندرز او دست باز            مداريد و از من مپوشيد راز

گنهكار باشد به يزدان كسى            كه اندرز شاهان نخواند بسى‏

شما نيك و بد هر چه داريد ياد            سراسر به من بر ببايد گشاد

چنين داد پاسخ ورا پور سام            كه خسرو ترا شاه برده‏ست نام‏

پذيرفته‏ام پند و اندرز اوى            نيابد گذر پاى از مرز اوى‏

تو شاهى و ما يكسره كهتريم            ز راى و ز فرمان تو نگذريم‏

من و رستم و زابلى هر كه هست            ز مهر تو بر نگذرانيم دست‏

هران كس كه او جز برين ره بود            ز نيكى ورا دست كوته بود

چو لهراسپ گفتار دستان شنيد            برو آفرين كرد و دم در كشيد

چنين گفت كز داد و از راستى            شما را مبادا بد و كاستى‏

كه يزدان شما را چنان آفريد            كه رنج و بديها شود ناپديد

جهاندار نيك اختر شاد روز            شما را سپرد آن زمان نيمروز

كنون پادشاهى جزان هر چه هست            بگيريد چندان كه بايد به دست‏

مرا با شما گنج بخشيده نيست            تن و دوده و پادشاهى يكيست‏

به گودرز گفت آنچه دارى نهان            بگوى از دل، اى پهلوان جهان‏

بدو گفت گودرز من يك تنم            كه بى گيو و رهام و بى بيژنم‏

چو از درد آن دوده آمد به جوش            چنين گفت با ناله و با خروش‏

دريغا گوا گيو رويين تنا            جهانجوى شير اوژنا بيژنا

بگفت اين و جامه ز سر تا بپاى            بدريد چنين و رومى قباى‏

به آزادگان پير گودرز گفت            كه فرخ كسى كش بود خاك جفت‏

برانم سراسر كه دستان بگفت            ازو من ندارم سخن در نهفت‏

تويى شاه و ما سر بسر كهتريم            ز پيمان و فرمان تو نگذريم‏

گزيدش يكى روز فرخنده‏تر            كه تا بر نهد تاج شاهى به سر

چنان چون فريدون فرخ نژاد            بدين مهرگان تاج بر سر نهاد

بدان مهرگان گزين روز مهر            كزين راستى رفت مهر سپهر



برج كمان، آذر ماه، رزم گشتاسپ با الياس و اسير شدن الياس‏

گشتاسپ، از پدر خواستار تاج و تخت ايران مى‏گردد و چون شاه ايران نمى‏پذيرد بطور ناشناس به روم رفته و خود را فرخزاد مى‏نامد.

قيصر روم كه چنين پهلوان شكست ناپذيرى را در كنار خود مى‏يابد به فكر باژخواهى از ممالك ديگر مى‏افتد و به الياس، پادشاه خزر نامه پيام مى‏فرستد كه از اين پس بايد باژگذار كشور روم شوى يا فرخزاد را به جنگ با تو مى‏فرستم. الياس كه دليل اصلى اين ادعا را به درايت در مى‏يابد پاسخ مى‏دهد كه: اگر به سوارى دل بسته‏ايد كه در نزد شما به زنهار آمده است بدانيد كه اگر از كوه نيز باشد باز هم تنى بيش نيست. پس او را با اين جنگ بيهوده رنجه مداريد كه من سخن به گزافه هرگز بر زبان نرانده‏ام.

پس الياس با سپاهى گران به رزمگاه مى‏رود. الياس كه گشتاسپ را با آن يال و كوپال بى‏مثال مى‏بيند پيكى به سوى او مى‏فرستد تا شايد بتواند او را با وعده گنج و مقام بفريبد. اما گشتاسپ روى از سخنان بيهوده بسته و چاره و داور را نبرد مى‏پندارد. پس در سحر گاهى از برج كمان كوس جنگ نواخته شد و جنگ آغاز گشت. آنگاه هر دو سوار با نيزه و تير و خود به سوى يكديگر تاختند و به نبرد پرداختند اما گشتاسپ نيزه‏اى بر زره الياس فرود آورد كه شاه خزر چون مستان از اسب با تنى زخمى فرو افتاد. گشتاسپ دست او را بر چنگ خويش گرفت و به سوى لشرگاه خويش برد و به قيصر سپرد.

چو خورشيد ازان پرده آگاه شد            ز برج كمان بر سر گاه شد

ببد چشمه روز چون سندروس            ز هر سو بر آمد دم بوق و كوس‏

چكاچك برخاست از هر دو روى            ز خون شد همه رزمگه همچو جوى‏

بيامد سبك قيصر از ميمنه            دو داماد را كرد پيش بنه‏

ابر ميسره پور قيصر سقيل            ابر ميمنه قيصر و كوس و پيل‏

دهاده برآمد ز هر سو سپاه            تو گفتى بر آويخته مهر و ماه‏

بجنبيد گشتاسپ بر پيش صف            يكى باره زير اژدهايى به كف‏

چنين گفت الياس با انجمن            كه قيصر همى باژ خواهد زمن‏

كه بر در چنين اژدها باشدش            ازيرا چنين رايها آيدش‏

چو گشتاسپ الياس را ديد گفت            كه اكنون هنرها نبايد نهفت‏

برانگيختند اسپ هر دو سوار            ابا نيزه و تير جوشن گذار

چو از تير الياس بگشاد دست            كه گشتاسپ ازان خسته گردد نخست‏

بزد نيزه گشتاسپ بر جوشنش            بخست آن زمان كارزارى تنش‏

بيفگندش از اسپ برسان مست            بيازيد و بگرفت دستش به دست‏

ز پيش سواران كشانش ببرد            چو تنگ اندر آمد به قيصر سپرد



برج حمل، فروردين ماه، ستايش پادشاه محمود

باور بر آن است كه برخى از اين بيت‏ها الحاقى هستند.

اگر بخت يكباره يارى كند            بدين طبع من كامگارى كند

بگوييم به تأييد محمود شاه            بدان فر و آن خسروانى كلاه‏

كه شاه جهان جاودان زنده باد            بزرگان گيتى ورا بنده باد

چو خورشيد تابنده بنمود چهر            بياراست روى زمين را به مهر

به برج حمل تاج بر سر نهاد            ازو خاور و باختر گشت شاد

پر از غلغل رعد شد كوهسار            پر از نرگس و لاله شد جويبار

ز نرگس فريب و ز لاله شكيب            ز سنبل نهيب و ز گلنار زيب‏

پر آتش دل ابر و پر آب چشم            خروش مغنى پر از تاب و خشم‏

چو آتش نماند بپالايد آب            وز اواز آن سر در آيد به خواب‏

چو بيدارى گردى جهان را ببين            كه ديباست با نقش مانى به چين‏

چو رخشنده گردد جهان ز افتاب            رخ نرگس و لاله بيند پر آب‏

بخندد بگويد كه اى شوخ چشم            ز عشق تو گريم نه از درد و خشم‏

نخندد زمين تا نگريد هوا            هوا را نخوانم كف پادشا

كه باران او در بهاران بود            نه چون همت شهرياران بود

به خورشيد ماند همى دست شاه            چو اندر حمل برفرازد كلاه‏



تير ماه، فصل خزان، حيلت اسفنديار در تسخير رويين دژ و آزادى خواهرانش هماى و به آفريد

گشتاسپ، پسر لهراسپ، به دين زرتشت در آمده و بنا به راهنمايى او باژ به تورانيان نمى‏دهد، جاماسپ، شاه توران، به خروش آمده و در زمانى كه گشتاسپ به زابل، و پسرش اسفنديار در بند پدر بود به ايران تاخته، لهراسپ و بسيارى از شاهزادگان را به دم تيغ مى‏سپارد.

گشتاسپ كه در نبرد به محاصره دشمن گرفتار گشته بود براى اسفنديار پيام مى‏فرستد كه اگر او را يارى دهد، حكومت را به او واگذار خواهد نمود. اسفنديار به خاطر دين بهى و ستاندن كين ايرانيان مى‏پذيرد و به نبرد با تورانيان مى‏پردازد و ارجاسپ را به گريز واميدارد، شاه توران با دختران در بند گشتاسپ به رويين دژ پناه مى‏برد.

اسفنديار به درخواست شاه، براى رهايى خواهران خود همراه با لشكريان بسيار پس از گذشتن از هفت خوان به دژ مى‏رسند و با درايت در مى‏يابد كه اين دژ را با جنگ و ستيز نمى‏توان تسخير نمود. آنگاه به هيئت بازرگانان در آمده و بر صد شتر صندوق نهاده و در آن صد و شصت مرد جنگى، همراه دينار و گوهر و كالاهاى بازرگانى مى‏نهند و به سوى دژ مى‏رود. و چون با ارجاسپ تورانى روبرو مى‏گردد دينار و گوهر بر او مى‏افشاند و ثناى شاه توران مى‏گويد و اجازه كار در سرزمين توران را مى‏خواهد و با اين حيلت وارد دژ مى‏گردد.

اسفنديار مدتى را به كسب پرداخته تا آنكه روزى خواهران خويش را سر و پا برهنه با سبويى بر دوش مى‏بيند كه به سوى او مى‏شتابند تا از اين تاجر از ايران آمده درباره خاندان خويش جويا گردند. اما صداى پر نهيب و آشناى برادر اميد را به قلب‏هايشان مى‏كشاند و به پند او دل مى‏سپارند كه چندى ديگر به سكوت و بردبارى بگذرانند.

اسفنديار دل ريش از آنچه كه ديده بود به نزد ارجاسپ شتافته و به او مى‏گويد: با يزدان عهد كردم كه اگر از درياى طوفانى جان و مال سالم بدر برم و به ساحلى برسم بزرگان آن سامان را مهمان سازم. اكنون منت نهاده و خواهش مرا بپذيرد. شاه توران پذيرفته و با بزرگان و ارجمندان خود به خانه خراد بازرگان( اسفنديار) مى‏رود. شاهزاده ايرانى به پذيره ارجاسپ و بزرگان تورانى شتافته و مى‏گويد: شاها، ردا، موبدا، جهاندار، آزاده و خردمندا خانه من تنگ و كوچك است و باره دژ فراخ و بلند اگر شاه بپذيرد اكنون كه تير ماه است به آيين آتشى بزرگ مهيا نماييم و با بزرگان و ارجمندان به خوردن مى و خوراك خوب به شادى نشينيم. آنگاه فرمان داد تا شب هنگام، درباره دژ آتشى عظيم بر پا نمودند و با اين حيلت لشكريانى را كه در بيرون دژ منتظر چنين علامتى براى حمله بودند را با خبر ساختند. و خود به مست نمودن مهمانان مبادرت ورزيدند و بدين گونه از داخل و خارج دژ بر تورانيان تاختند و آنان را از ميان بردند.

كنون شه مرا گر گرامى كند            بدين خواهش امروز نامى كند

ز لشكر سرافراز چندان كه اند            به نزديك شاه جهان ارجمند

چنين ساختستم كه مهمان كنم            وزين خواهش آرايش جان كنم‏

چو ارجاسپ بشنيد از و شاد گشت            سر مرد نادان پر از باد گشت‏

بفرمود كان كو گراميتر است            ازين لشكر امروز ناميتر است‏

به ايوان خراد مهمان شويد            و گر مى دهد پاك مستان شويد

بدو گفت شاها، ردا، موبدا            جهاندار و آزاده و بخردا

مرا خانه تنگست و كاخ بلند            برين باره دژ شويم ارجمند

در تير ماه آمد آتش كنيم            دل نامداران به مى خوش كنيم‏

بدو گفت آنجا نشين كت هواست            به كاخ اندرون ميزبان پادشاست‏

بيامد دوان پهلوان شادكام            فراوان به سر آورد هيزم به بام‏

بكشتند اسپان و چندى بره            كشيدند بر بام دژ يكسره‏

ز هيزم كه بر بام دژ بر كشيد            شد از دود روى هوا ناپديد

مى آورد چون هر چه بد خورده شد            گسارنده مى فرا برده شد

همه نامداران برفتند مست            ز مستى يكى شاخ نرگس به دست‏

شب آمد يكى آتشى بر فروخت            كه تفتش همى آسمان را بسوخت‏



تير ماه، فصل خزان، بازگشت اسفنديار به نزد پدر از راه هفتخوان‏

اسفنديار چون به مقصود خود مى‏رسد، لشكريان خود را با گنج و زرهاى ارجاسپ و خويشاوندانش بى‏نياز مى‏گرداند. سپس دستور داد تا ده هزار شتر و اسپ از سپهدار توران را از دشت و كوه گرد آورده و مال و خواسته و كنيزكان چينى، همراه با خواهران زيبا روى خويش هماى و به آفريد، و پنج تن از پوشيد رويان تورانى( دو خواهر، دو دختر و مادر غمگين و سوگوار ارجاسپ) را بر شتران نهند. آنگاه سپاه را به سه پسر جوان خويش سپرد و از آنان خواست تا از راه بيابان بروند و در سر ماه در شگارگاه شيران‏[ احتمالا منظور خوان دوم است‏] به يكديگر برسند.

اسفنديار با سپاهيان نامدار خود از راه هفتخوان ره سپردند و چون به خوان ششم كه در آن گرفتار سرما و برف شده بودند، رسيدند تمام آن مال و خواسته را كه در آنجا به خاطر بدى هوا جا گذارده بودند را همانگونه يافتند، هوا نيز در آن تير ماه چنان خوب و دلپذير گشته بود كه گويى بهار آمده و چنين هوايى خوشگوار و زمينى پرنگار را پديد آورده است لشكريان شگفت زده از اقبال خويش مال و خواسته برداشته و به سوى ميهن خويش ايران حركت نمودند.

چو آتش به رويين دژ اندر فكند            زبانه بر آمد به چرخ بلند

همه باره دژ بزد بر زمين            بر آورد گرد از بر و بوم چين‏

سه پور جوان را سپه داد و گفت            كه بيدار باشيد و با بخت جفت‏

به راه ار كسى سر بپيچيد ز داد            سرانشان به خنجر ببريد شاد

شما راه سوى بيابان بريد            سنانها چو خورشيد تابان بريد

سوى هفت خوان، من به نخچير شير            بمانم شما ره مكوبيد دير

بمولم بگيرم سر راه را            ببينم شما را سر ماه را

سوى هفت خوان آمد اسفنديار            به نخجير با لشكرى نامدار

چو نزديك آن جاى سرما رسيد            همه خواسته گرد بر جاى ديد

هوا خوشگوار و زمين پرنگار            تو گفتى به تير اندر آمد بهار

وزان جايگه خواسته برگرفت            همى ماند ازان اختر اندر شگفت‏

چون نزديكى شهر ايران رسيد            به جاى دليران و شيران رسيد

دو هفته همى گشت با يوز و باز            غمى بود از رنج راه دراز

سه فرزند پر مايه را چشم داشت            ز دير آمدنشان به دل خشم داشت‏

بيامد سپاه و بيامد پسر            بخنديد با هر يكى تاجور

كه راه درشت اين كه من كوفتم            ز دير آمدنتان بر آشوفتم‏

زمين بوسه دادند هر سه پسر            كه چون تو كه دارد به گيتى پدر؟

وزان جايگه سوى ايران كشيد            همه گنج سوى دليران كشيد

همه شهر ايران بياراستند            مى و رود و رامشگران خواستند



شهريور روز از بهمن ماه، چهارمين روز از بهمن ماه، بر تخت نشاندن هماى داراب را

بهمن، پسر اسفنديار، دختر خويش هماى را به جانشينى خود بر مى‏گزيند و او پس از سى و دو سال پادشاهى در شهريور روز از بهمن ماه حكومت را به فرزندش داراب سپرد.

جهاندار، زرين يكى تخت كرد            دو كرسى ز پيروزه و لاجورد

يكى تاج پر گوهر شاهوار            دو ياره يكى طوق گوهر نگار

يكى جامه خسروانى بزر            برو بافته چند گونه گهر

نشسته ستاره شمر پيش شاه            ز اختر همى كرد روزى نگاه‏

به شهريور بهمن از بامداد            جهاندار داراب را باره داد

يكى جام پر سرخ ياقوت كرد            يكى نيز ديگر ز ياقوت زرد

چو آمد به نزديك ايوان فراز            هماى آمد از دور و بردش نماز

بر افشاند آن گوهر شاهوار            فرو ريخت از ديده خون بركنار

جوان را گرفت اندر آغوش تنگ            ببوسيد و گسترد رويش به چنگ‏

بياورد و بر تخت زرين نشاند            دو چشمش به ديدار او خيره ماند

چو داراب بر تخت زرين نشست            هماى آمد و تاج شاهى به دست‏

بياورد و بر تارك او نهاد            جهان را به ديهيم او مژده داد



مهر ماه، رزم داراب با فيلقوس و قرار پرداخت باژ سالانه به ايران در مهر ماه‏

داراب پس از سركوب شعيب تازى به روم كه از باژ سالانه سرباز زده بود تاخت و قيصر را به گريز واداشت. فيلقوس فرستاده‏اى همراه با بدره و دو صندوق گوهرهاى شاهانه، با پيام صلح و آشتى به نزد شاه ايران فرستاد. داراب بزرگان ايرانى را فرا خواند و با آنان به مشورت پرداخت. آنان پس از آنكه راى شاه را بر ترك جنگ پذيرفتند و بر او آفرين خواندند، از زيبايى‏ها و دل انگيزى‏هاى دختر ماهروى فيلقوس سخن راندند و داراب را به خواستن او از پدرش ترغيب نمودند.

چون خبر به شاه روم بردند با خوشحالى فراوان دخترش ناهيد را با هداياى بسيار همراه بزرگان به نزد داراب فرستاد و تعهد نمود از آن پس هر سال در مهر ماه ده هزار گوى چهل مثقالى از طلا همراه با گوهرهاى شاهانه به ايران باژ دهد.

سخن رفت هر گونه از باژ و ساو            ز چيزى كه دارد پى روم تاو

بران بر نهادند سالى كه شاه            ستاند ز قيصر به هر مهر ماه‏

ز زر خايه ريخته ده هزار            ابا هر يكى گوهر شاهوار

چهل كرده مثقال هر خايه‏اى            همان نيز گوهر گرانمايه‏اى‏



برج شير، مرداد ماه، رفتن اسكندر به نزد فغفور چين براى گرفتن پاسخ باژ گذارى‏

اسكندر چون به چين مى‏رسد با تعدادى از ياران از لشكريان جدا گشته و در هيئت فرستادگان به نزد فغفور مى‏روند. با اين پيام كه اگر شاه چين باژگذار و فرمانبردار ما شود همچنان بر پادشاهى خويش باقى مى‏ماند وگرنه چون دارا، فور، فريان و...

روزگارش به سر مى‏آيد. فغفور پاسخ نامه را به فردا موكول مى‏نمايد و در آن پگاه از برج شير اسكندر براى گرفتن پاسخ به نزد شاه چين مى‏رود. فغفور نامه‏اى با اندرز پر بار به اسكندر مى‏نويسد و باژ كلانى همراه فرستادگان گسيل مى‏دارد.

چو خورشيد بر زد سر از برج شير            سپهر اندر آورد شب را به زير

سكندر به نزديك فغفور شد            ز انديشه بد دلش دور شد

بپرسيد ازو گفت شب چون بدى؟            چو بيرون شدى دوش ميگون بدى‏

وزان پس بفرمود تا شد دبير            بياورد قرطاس و مشك و عبير

يكى نامه را گرم پاسخ نوشت            بياراست قرطاس چين چون بهشت‏

نخست آفرين كرد بر دادگر            خداوند مردى و داد و هنر

خداوند فرهنگ و پرهيز و دين            ازو باد بر شاه روم آفرين‏



برج شير، مرداد ماه، رهانيدن كنيزك، شاپور را از چرم خر

شاپور ذوالاكتاف، يا شاپور دوم ساسانى، پسر اورمزد نرسى، با گروهى از لشكريان به هيئت بازرگانان به روم رفت، اما در آنجا شناسايى گشته و قيصر دستور داد تا او را در پوست خر كنند و پوست را بدوزند و در اتاقى زندانى نمايند، كليد آنرا نزد بانوى روم نهادند كه كنيزكى داشت گنجور و ايرانى نژاد. كنيزك كه از دربند شدن هم نژاد خويش غمگين گشته بود با شاپور هم قسم مى‏شود و در روزى از برج شير كه روميان براى جشن در دشت گرد آمده بودند از غفلت آنان استفاده نموده و با شاپور به سوى ايران مى‏گريزد.

چو بر زد سر از برج شير آفتاب            بباليد روز و بپالود خواب‏

به جشن آمدند آن كه بود او به شهر            خنك آن كه بر دارد از جشن بهر

كنيزك سوى خانه بنهاد روى            چنان چون بود مردم چاره جوى‏

چو ايوان خالى به چنگ آمدش            دل شير و چنگ پلنگ آمدش‏

دو اسپ گرانمايه ز اخور ببرد            گزيده سلاح سواران گرد

ز دينار چندان كه بايست نيز            ز خوشاب و ياقوت و هر گونه چيز

چو آمد همه ساز رفتن بجاى            شب آمد دو تن راست كردند راى‏



هرمز روز از فرودين ماه، يكمين روز از فروردين ماه، به دنيا آمدن بهرام پسر يزد گرد يكم ساسانى‏

يزد گرد يكم، در هشتمين سال پادشاهى خود در هرمز روز از فروردين ماه صاحب فرزندى گشت كه نام او را بهرام نهاد.

آنگاه ستاره شناسان را فرا خواند تا طالع فرزندش را ببينند. آنان به شاه خبر بردند كه فرزندش نيك اختر و در آينده پادشاه هفت كشور خواهد گشت. بزرگان بيمناك از آنكه كودك خوى و سيرت بد پدر را پيشه گيرد، پس از مشورت و گزينش بسيار يزدگرد را بر آن داشتند تا تعليم و تربيت بهرام را به نعمان و منذر تازى بسپارد.

ز شاهيش بگذشت چون هفت سال            همه موبدان زو به رنج و وبال‏

سر سال هشتم مه فرودين            كه پيدا كند در جهان هور دين‏

يكى كودك آمدش هرمزد روز            به نيك اختر و فال گيتى فروز

مرو را پدر كرد بهرام نام            وزان كودك خرد شد شادكام‏

به در بر ستاره شمر هر كه بود            كه شايست گفتار ايشان شنود

يكى مايه‏ور بود با فر و هوش            سر هندوان بود و نامش سروش‏

يكى پارسى بود هشيار نام            كه بر چرخ كردى بدانش لگام‏



روز نوروز و جشن سده، يكمين روز از فروردين ماه، و دهمين روز از بهمن ماه، يادآورى بهرام در بند، از روزهايى كه پدرش يزدگرد را ديده است‏

بهرام، پسر يزدگرد بزه‏گر پس از ساليانى به ايران مى‏آيد.

و در بزمگاهى در نزد پدر ايستاده بود كه از خستگى بسيار چشم‏هايش را بر هم نهاد. شاه ايران چون پسر را چنين ديد سخت خشمگين گشته و دژخيم را خوانده و فرمان مى‏دهد تا بهرام را در خانه زندانى نمايند. بهرام در آن سال، تنها در جشن فرودين و سده آنهم در ميان صفى كه شاه از آن ديدن مى‏نمود توانست پدر خود را ببيند و بالاخره نيز با وساطت تينوش رومى كه باژ آورده بود آزاد گشت و به نزد منذر بازگشت.

چنان بد كه يك روز بر بزمگاه            همى بود بر پاى در پيش شاه‏

چو شد دير بر پاى خواب آمدش            هم از ايستادن شتاب آمدش‏

ستاده دو چشمش به هم بر نهاد            غمى شد دلش چون بسى ايستاد

پدر چون بديدش به هم بر دو چشم            بتندى يكى بانگ بر زد ز خشم‏

به دژخيم فرمود كو را ببر            كزين پس نبيند كلاه و كمر

برو خانه زندان كن و بازگرد            نزيبد برين گاه ننگ و نبرد

به ايوان همى بود خسته جگر            نديد اندران سال روى پدر

مگر روز نوروز و جشن سده            كه او پيش رفتى ميان رده‏



سروش روز از آذر ماه، هفدهمين روز از آذر ماه، بر تخت نشستن بهرام گور

يزدگرد بزه‏گر چون بدرود حيات گفت. بزرگان به اتفاق نظر بدان داشتند كه تخت و تاج به بهرام، فرزند شاه ستمكار و پرورش يافته تازيان ندهند. اما بهرام به همراهى منذر و نعمان به ايران لشكر كشيد. ايرانيان به نزدش رفته و با او بگفتند كه:

ستمكارى پدرت بر ما بس بود، ترا به شاهى نمى‏خواهيم. پس از مجادله و آزمون‏هاى فراوان از ميان نامزدهاى خسروى، دو تن انتخاب گشتند: خسرو، و بهرام گور و قرار بر آن شد كه هر كس بتواند از ميان شيران تاج شاهى را بر دارد شايسته بر تخت نشستن خواهد بود. بهرام با گرزه گاو سر، شيران را بكشت و تاج را برگرفت و اول كس كه پادشاهى را به او تبريك گفت، خسرو بود. بهرام در آن سروش روز از آذر ماه جشنى به پا نمود و تاج بر سر نهاد.

بزرگان بر او گوهر افشاندند            بران تاج نو آفرين خواندند

ز گيتى بر آمد سراسر خروش            به آذر بد اين جشن، روز سروش‏

بر آمد يكى ابر و شد تيره ماه            همى برف باريد از ابر سياه‏

نه دريا پديدست و نه دشت وراغ            نبينم همى بر هوا پر زاغ‏



ارد روز از خرداد ماه، بيست و پنجمين روز از خرداد ماه، نوشتن بهرام گور نامه به نزد شنگل شاه هند براى باژ خواهى يا جنگ‏

وزير بهرام به او خبر مى‏دهد كه همه شهرها و كشورها مطيع و خراجگزار او گشته‏اند غير از شنگل شاه هند كه راه كژى پيش گرفته است. آنگاه شاه فرمان داد نامه‏اى نويسند از بهرام جهاندار يزدان پرست كه تاج شاهى را از يزدگرد ميراث برده در ارد روز از خرداد ماه به شنگل سپهدار هند: درود ما بر آنكس كه خردورز است. اين نامه را با فرستاده‏اى به نزد تو مى‏فرستيم كه او را يا باژ دهى يا پيام جنگ.

فرستادم اينك فرستاده‏اى            سخنگوى و با دانش آزاده‏اى‏

اگر باژ بفرست اگر جنگ را            بيارايى و سخت كن تنگ را

ز ما باد بر جان آن كس درود            كه داد و خرد باشدش تار و پود

چو مشك از نسيم هوا خشك گشت            نويسنده اين نامه اندر نوشت‏

به عنوانش بنوشت شاه مهست            جهاندار بهرام يزدانپرست‏

كه تاج كيى يافت از يزدگرد            به خرداد ماه اندرون روز ارد

سپهدار مرز و نگهدار بوم            ستاننده باژ سقلاب و روم‏

به نزديك شنگل سپهدار هند            ز درياى قنوج تا مرز سند



فرودين ماه، فروردين ماه، پايان هفت سال خشكسالى ايران در زمان پيروز شاه‏

يكسال پس از بر تخت نشستن پيروز، فرزند يزدگرد، نوه بهرام گور، خشكسالى در سرزمين ايران پديد مى‏آيد. آب جوى‏ها مانند آب مشك‏ها كم گشته و شادى در ميان مردمان كاهش يافت و دم هوا چون خاك خشك و آب و جوها چون پادزهر با ارزش شد.

بسيارى جان باختند. در هيچ گذرگاهى رد پايى به چشم نمى‏خورد.

پيروز شاه چون اين شگفتى‏ها ديد باژ و خراج را لغو نمود و در انبارهايى كه در سر تا سر كشور داشت را بر روى مردمان گشود و آنگاه به نامداران توانگر پيام فرستاد تا هر آنچه كه مى‏توانند از غله، گاو و گوسفندان را به كارگزاران شاه بسپارد تا ميان مردمان قسمت گردد و بهاى آن را به هر قيمتى كه مايلند از شاه بخواهند و با دينارهاى شاه پيروز براى خود گنجينه‏اى فراهم نمايند. آنگاه بدون تأخير نامه‏اى براى عوامل خود در سراسر كشور نوشت كه اگر هر كارگزارى خودسرى و خودكامگى نمايد و كار يزدان را خوار شمارد و در انبارها را نگشايد و به نيازمندان هر كه و در هر كجا كه باشد يارى نرساند و اگر به خاطر بى‏نانى، جوان، پير، زن يا كودكى جان ببازد، خون آن عامل را بريزيم. سپس فرمان داد تا همگان از خانه بيرون آيند و به سوى دشت روند و دست نياز و نيايش به سوى يزدان بردارند.

از بسيارى مويه و زارى، جوش و خروش و دلسوختگى مردمان كه از كوه و صحرا، دشت و غار از يزدان زينهار مى‏خواستند، آسمان به خروش آمد و پس از هفت سال كه كوچك و بزرگ سبزه و سبزى را نديده بودند در فرودين ماه ابرى در آسمان پديدار گشت و زمين را مانند بهشت سبز و خرم نمود. دانه‏هاى باران چون دانه‏هاى مرواريد فرو ريخت و بوى باران مانند بوى مشك در بوستان همه جا را عطر آگين نمود. صداى باران در ميان بوته‏هاى گل، چون نواى چنگ دلنواز و در آسمان رنگين كمان آشكار گشت و زمانه از بدى رها و همه آماده كار و تلاش گشتند.

بفرمود تا خانه بگذاشتند            به دشت آمدن دست برداشتند

همى باسمان اندر آمد خروش            ز بس مويه و زارى و درد و جوش‏

ز كوه و ز هامون و از دشت و غار            ز يزدان همى خواستند زينهار

برين گونه تا هفت سال از جهان            نديدند سبزى كهان و مهان‏

به هشتم بيامد مه فرودين            بر آمد يكى ابر با آفرين‏

همى در بباريد بر خاك خشك            همى آمد از بوستان بوى مشك‏

پر از ژاله در چنگ گلبن قدح            همى تافت از چرخ، قوس قزح‏

زمانه برست از بد بدگمان            به هر جاى بر زه نهاده كمان‏



بهرام روز از خرداد ماه، بيستمين روز از خرداد ماه، تاجگذارى كسرى( نوشينروان)

در نامه‏اى كه كسرى( نوشينروان)، پسر قباد به كارداران باژ و خراج خود مى‏نويسد از تاجگذارى خود در بهرام روز از خرداد ماه ياد مى‏كند.

يكى نامه فرمود بر پهلوى            پسند آيدت چو زمن بشنوى‏

نخستين سر نامه گفت از مهست            شهنشاه كسراى يزدانپرست‏

كه بد روز بهرام خرداد ماه            كه يزدان بدادش همى تاج و گاه‏

برومند شاخ از درخت قباد            كه تاج بزرگى به سر بر نهاد

سوى كارداران باژ و خراج            پرستنده سايه فرو تاج‏

بى‏اندازه از ما شما را درود            هنر با نژاد ار بود بر فزود

نخستين سخن چو گشايش كنيم            جهان آفرين را ستايش كنيم‏

خردمند و بينا دل آن را شناس            كه دارد ز دادار گيتى سپاس‏

بداند كه هست او زما بى‏نياز            به نزديك او آشكارست راز

كسى را كجا سرفرازى دهد            نخستين درش بى نيازى دهد

مرا داد فرمود و خود داورست            ز هر برترى جاودان برترست‏

به يزدان رسى، شاه و كهتريكيست            كسى را جز از بندگى كار نيست‏



برج گاو، ارديبهشت ماه، خواب ديدن شاه نوشيروان( كسرى)

شاه نوشينروان، شبى در خواب مى‏بيند كه درختى خسروانى در كنار تختش سر بر آورده، پس فرمان مى‏دهد تا بزم بر پا دارند و مى و رامشگران را بياوردند. اما در ميان اين جايگه آرامش و آسايش، گرازى تيز دندان نشسته و طلب مى از جام شاه مى‏نمايد.

در آن سحرگاه از برج گاو شاه از ديدن چنين خوابى هراسناك خروشان بر مى‏خيزد و خوابگزاران و ردان را فرا مى‏خواند.

اما همه درمانده گشته تا آنكه بوذر جمهر كه كودكى مكتبى بود را به خدمتش آورده و او خواب را چنين تعبير نمود كه در شبستان شاه مردى در جامه زنان به سر مى‏برد. چون درستى خوابگزارى بوذرجمهر بر شاه مسلم گشت از آن پس در نزد كسرى مقام و منزلتى فراوان يافت.

چو خورشيد بر زد سر از برج گاو            ز هر سو بر آمد خروش چگاو

نشست از بر تخت خسرو دژم            ازان خواب گشته دلش پر ز غم‏

گزارنده خواب را خواندند            ردان را بر گاه بنشاندند

بگفت آن كجا ديد در خواب شاه            بدان موبدان نماينده راه‏



خرداد روز، ششمين روز از هر ماه خورشيدى، فرستادن كسرى، مهران ستاد را براى ديدن دختران خاقان‏

خاقان چين براى محكم نمودن پيوند خود با شاه ايران پيشنهاد مى‏نمايد كه دخترش را به همسرى او در آورد.

كسرى( انوشينروان) مهران ستاد را با سفارشات بسيار در خرداد روز به سوى خاقان چين مى‏فرستد تا از ميان دختركان بت آراى چينى، آنكه را كه نيكوتر و شايسته‏تر است را برگزيند و به ايران آورد.

شبستان او را نگه كن نخست            بد و نيك بايد كه دارى درست‏

به آرايش چهره و زر و زيب            نبايد كه گيرندت اندر فريب‏

پس پرده او يكى دخترست            كه با برز بالا و با افسرست‏

پرستارزاده نيايد بكار            اگر چند باشد پدر شهريار

نگر تا كدامست با شرم و داد            ز مادر كه دارد ز خاتون نژاد

نبيره‏ى سرافراز فغفور چين            پدر شاه خاقان با آفرين‏

اگر گوهر تن بود با نژاد            جهان زو شود شاد و او نيز شاد

چو بشنيد مهران ستاد اين ز شاه            بسى آفرين كرد بر تاج و گاه‏

برفت از درگاه گيتى فروز            به فرخنده هنگام خرداد روز



برج شير، مرداد ماه، جنگ گو و طلحند

گو و طلحند، پسران جمهور، شاه هند بودند كه هر كدام خويش را شايسته‏تر به پادشاهى مى‏دانستند. اختلاف بر سر پادشاهى ميان آنان چنان بالا گرفت كه در سحرگاهى از برج شير دو برادر با سپاهيان بسيار در برابر يكديگر قرار مى‏گيرند. و مرگ طلحند به جنگ خاتمه داده و گو بر تخت مى‏نشيند.

چو برزد سر از برج شير آفتاب            زمين شد بكردار درياى آب‏

يكى چادر آورد خورشيد زرد            بگسترد بر گنبد لاژورد

برآمد خروشيدن كرناى            هم آواى كوس از دو پرده سراى‏

درفش دو شاه نو آمد پديد            سپه ميمنه ميسره بر كشيد

دو شاه سرافراز در قلبگاه            دو دستور فرزانه بر دست شاه‏

به فرزانه خويش فرمود گو            كه گويد به آواز با پيشرو

كه بر پاى داريد يكسر درفش            كشيده همه تيغهاى بنفش‏

يكى از يلان پيش منهيد پاى            پياده نبايد كه جنبد ز جاى‏

كه هر كس كه تيزى كند روز جنگ            نباشد خردمند و با راى و سنگ‏

ببينم كه طلحند با اين سپاه            چگونه خرامد به آوردگاه‏



خرداد روز، ششمين روز از هر ماه خورشيدى، تاجگذارى هرمز پسر كسرى‏

در پند نامه‏اى كه كسرى( انوشينروان) به پسر خود هرمز مى‏نويسد از تاريخ تاجگذارى او در ماهى خجسته، در خرداد روز ياد مى‏كند.

بفرمود كسرى كه آيد دبير            نويسد يكى نامه دلپذير

ز شاه سرافراز و خورشيد چهر            مهست و به كامش گرايان سپهر

جهاندار با داد نيكو كنش            فشاننده گنج بى سرزنش‏

فزاينده نام و تخت قباد            گراينده تاج و شمشير داد

كه با فرو برزست و فرهنگ و نام            ز تاج بزرگى رسيده به كام‏

سوى پاك هرمزد، فرزند ما            پذيرفته از دل همه پند ما

سزا ديدم اين نامه بافرين            به فرزند پر دانش پاكدين‏

ز يزدان بدى شاد و پيروز بخت            هميشه جهاندار با تاج و تخت‏

به ماه خجسته به خرداد روز            به نيك اختر و فال گيتى فروز

نهاديم بر سر ترا تاج زر            چنان هم كه ما يافتيم از پدر

همان آفرين نيز كرديم ياد            كه بر تاج ما كرد فرخ قباد

تو بيدار باش و جهاندار باش            خردمند و راد و بى آزار باش‏



برج ماهى، اسفند ماه، آمدن فرستادگان قيصر نزد نوشينروان با پوزش و نثار

روميان سخت بر يمن تاخت مى‏گيرند. منذر، فرمانرواى يمن به زينهار نزد شاه ايران مى‏شتابد. انوشينروان به حمايت از منذر به قيصر اخطار مى‏نمايد كه ظلم خويش را از يمن برچيند اما قيصر جوان و ناآزموده روم پند كسرى را نمى‏پذيرد و نبرد ميان سپاهيان ايران و رومى آغاز مى‏گردد.

روميان كه شكست خويش را قطعى دانستند، فرستاده‏اى را در سحرگاهى از برج ماهى با پيام صلح، قرار باژگذارى و پوزش به نزد انوشينروان فرستادند.

ز ماهى چو خورشيد بنمود تاج            برافگند خلعت زمين را ز عاج‏

طلايه چو گشت از لب كنده باز            بيامد بر شاه گردنفراز

كه پيغامى از قيصر آمد به شاه            پر از درد و پوزش كنان از گناه‏

فرستاده آمد همان گه دوان            ستايش كنان پيش نوشينروان‏

چو رومى سر و تاج كسرى بديد            يكى باد سرد از جگر بر كشيد

به دل گفت كينت سزاوار شاه            به شاهى و مردى و چندين سپاه‏

وزان فيلسوفان رومى چهل            زبان پر ز گفتار و پر باد دل‏



برج دو پيكر، خرداد ماه، حيلت هرمزد براى بد نام نمودن، و از ميان بردن سيماه برزين‏

هرمز، پسر كسرى، چون به پادشاهى رسيد، در انديشه نابود كردن كسانى شد كه در نزد پدر ارجمند و گرامى بودند از جمله اين كسان سيماه برزين بود.

هرمز، براى رسيدن به اين مقصود بهرام آذرمهان( يكى از بزرگان و موبدان انوشيروان) را بخواند و او را واداشت تا در مجلسى كه در سحرگاهى از برج دو پيكر بر پا مى‏دارد از دوست ديرين خود سيماه برزين بد گويى نمايد. بهرام آذرمهان چون چنين مى‏نمايد، سيماه برزين بر آشفته گشته و به او معترض مى‏گردد. بهرام پاسخ مى‏گويد تو را ويرانگر ايران نام نهادم از آن خاطر كه تو در آن روز كه كسرى ما و ديگر موبدان و بوذر جمهر را فرا خواند تا جانشين شايسته خويش را برگزيند ما همگى راى بر آن داشتيم كه فرزند دختر خاقان و ترك نژاد، بد گوهر است و سزاوار تاج و تخت ايرانيان نيست. اما تو او را شايسته دانستى و اين سخنان امروز من پاداش سخنان نابجاى آن روز توست. هرمز چون سخنان بهرام آذرمهان را مى‏شنود فرمان داد تا شبانگاه هر دو را به زندان افكندند و شب سوم شاه دستور كشتن سيماه برزين را بداد.

چو پيدا شد آن چادر عاجگون            خور از بخش دو پيكر آمد برون‏

جهاندار بنشست بر تخت عاج            بياويختند آن بهاگير تاج‏

بزرگان ايران بران بارگاه            شدند انجمن تا بيايد سپاه‏

ز در پرده برداشت سالار بار            برفتند يكسر بر شهريار

چو بهرام آذرمهان پيشرو            چو سيماه برزين و گردان نو

نشستند هر يك بران جاى خويش            گروهى ببودند بر پاى پيش‏

به بهرام آذرمهان گفت شاه            كه سيماه برزين برين بارگاه‏

سزاوار گنجست اگر مرد رنج؟            كه بدخواه زيبا نباشد به گنج‏

بدانست بهرام آذرمهان            كه اين پرسش شهريار جهان‏

چگونه‏ست و اين را پى و بيخ چيست            كزين بيخ ما را ببايد گريست‏

سرانجام جز دخمه بى‏كفن            نيابيم ازين مهتر انجمن‏

چنين گفت بهرام كاى شاه راد            ز سيماه برزين مكن هيچ ياد

كه ويرانى بوم ايران از اوست            كه مه مغز باشد به تن درمه پوست‏

نگويد سخن جز همه بترى            بران بترى بر، كند داورى‏

چو سيماه برزين شنيد اين سخن            بدو گفت كاى نيك يار كهن‏

به بد بر تن من گواهى مده            چنين ديو را آشنايى مده‏

چه ديدى ز من تا تو يار منى            ز كردار و گفتار آهرمنى‏

بدو گفت بهرام آذرمهان            كه تخمى پراگندى اندر جهان‏



برج شير، مرداد ماه، لشكر آراستن بهرام چوبينه به دستور هرمز براى از ميان بردن ساوه شاه‏

بهرام چوبينه، پسر بهرام پور گشسپ به فرمان هرمز با سپاهيان بسيار به سركوبى شاه ساوه مى‏پردازد و براى او پيام مى‏فرستد كه يا تسليم شود يا جنگ را بپذيرد.

در نبرد ميان دو لشكر، چون عرصه بر شاه ساوه تنگ مى‏شود، بار ديگر براى بهرام پيام مى‏فرستد كه در صورتيكه با آنان هم پيمان شود به او دختر و پادشاهى ايران را واگذار خواهد نمود.

اما بهرام نمى‏پذيرد.

در سحرگاهى از برج شير آخرين نبرد ميان آنان در مى‏گيرد كه با مرگ ساوه شاه پايان مى‏پذيرد.

چو سر بر زد از چشمه شير شيد            جهان گشت چون روى رومى سپيد

بزد ناى رويين و برزد خروش            زمين آمد از نعل اسپان بجوش‏

سپه را بياراست، خود بر نشست            يكى گرز پرخاشديده به دست‏

شمردند بر ميمنه سه هزار            زره‏دار كار آزموده سوار

فرستاد بر ميسره همچنين            سواران جنگى و مردان كين‏

به يك دست بر بود ايزد گشسپ            كه بگذاشتى آب دريا بر اسپ‏



خرداد روز از دى ماه، ششمين روز از دى ماه، روى بر گرداندن بهرام چوبينه از شاه و آمدن او از بلخ به رى و فرمان بر سكه زدن به نام خسرو پرويز پسر هرمز

بهرام چوبينه، پسر بهرام پور گشسپ، به سبب بدگويى برخى از بزرگان مورد بى‏احترامى هرمزد قرار مى‏گيرد و از آنپس در برابر شاه ايران قرار مى‏گيرد. پيام دوستى براى خاقان چين مى‏فرستد و حكومت خراسان، مرو و بلخ را به يكى از پهلوانان لشكر خود داده و در خرداد روز از دى ماه از بلخ به زادگاهش رى آمد و فرمان داد تا سكه به نام خسرو پرويز، پسر هرمزد زنند.

پر انديشه از بلخ شد سوى رى            به خرداد روز فرخنده از ماه دى‏

همى كرد انديشه در بيش و كم            بفرمود پس تا سراى درم‏

بسازند و آرايش نو كنند            درم مهر بر نام خسرو كنند

ز بازرگانان يكى پاك مغز            سخنگوى و اندر خور كار نغز

به مهر آن درمها به بدره درون            بياورد و گفتا كه در تيسفون‏

بيارند پرمايه ديباى روم            كه پيكر بريشم بود زرش بوم‏

بخرند تا آن درم نزد شاه            برند و كند مهر او را نگاه‏

فرستاده‏اى جست با راى و هوش            دلاور بسان خجسته سروش‏



هور آذر، يازدهمين روز از آذر ماه، بر تخت نشستن بهرام چوبينه‏

خسرو پرويز چون بر تخت نشست بهرام از سر جنگ با او در آمد. شاه ايران از سپاه بهرام به سوى روم گريخت. بهرام بزرگان و مهتران را فرا خواند تا عهدنامه كيانى نوشته و امضاء نمايند آنگاه در هور روز از آذر ماه بر تخت نشست و خود را شاه خواند.

نشست از بر گاه بهرامشاه            به سر بر نهاد آن كيانى كلاه‏

دبيرش بياورد عهد كيان            نبشته بران پربها پرنيان‏

گواهى نبشتند يكسر مهان            كه بهرام شد شهريار جهان‏

بران نامه چون نام كردند ياد            بر و بر يكى مهر زرين نهاد

چنين گفت كين پادشاهى مراست            برين بر شما پاك يزدان گواست‏

چنين هم بماناد سالى هزار            كه از تخمه من بود شهريار

پسر بر پسر بر چنين ارجمند            بماناد با تاج و تخت بلند

به آذر مه اندر بد و روز هور            كه از شير پردخته شد پشت گور

ستاره بجاى بلند آفتاب            بر آمد وزان شد جهان چون سراب‏

چو از سرو بن باغ گردد تهى            بگيرد گيا جاى سرو سهى‏

چنين گفت ازان پس به ايرانيان            كه برخاست پرخاش و كين از ميان‏



بهرام روز، بيستمين روز از هر ماه خورشيدى، فرستادن قيصر لشكر و دختر نزد خسرو پرويز

خسرو با روميان پيوند مى‏بندد كه تا زنده است از آنان باژخواهى نكند، به نبرد با آنان نپردازد و شهرهايى را كه اشغال نموده‏اند مسترد گرداند. قيصر نيز پيشنهاد نمود كه عداوت و كينه‏هاى گذشته را به فراموشى سپارند و دختر خويش مريم را به همسرى خسرو در آورد.

آنگاه در بهرام روز قيصر دختر را به همراه برادرش نياتوس با سپاهيان بسيار به نزد خسرو پرويز فرستاد.

بجنبيد قيصر به بهرام روز            به نيك اختر و فال گيتى فروز

سه منزل همى رفت قيصر به راه            چهارم بيامد به پيش سپاه‏

بفرمود تا مريم آيد به پيش            سخن گفت با او ز اندازه بيش‏

بدو گفت تا مرز ايرانيان            نگه دار و مگشاى بند از ميان‏

برهنه نبايد كه خسرو ترا            ببيند كه كار نو آيد ترا

بگفت اين و پدرود كردش به مهر            كه يار تو بادا به رفتن سپهر

نياتوس جنگى برادرش بود            بدان جنگ سالار لشكرش بود

بدو گفت خسرو كنون خويش توست            بدان بر نهادم كه همكيش توست‏



سپندارمذ روز، پنجمين روز از هر ماه خورشيدى، سپاه آراستن بهرام چوبينه از چين به ايران‏

خسرو پرويز به يارى لشكريانى رومى به جنگ با بهرام چوبينه مى‏پردازد و او را شكست مى‏دهد و سردار شكسته خورده به توران مى‏گريزد. اما در آنجا با خدمات بسيارى كه به خاقان مى‏نمايد در نزد او گرامى گشته تا آنجا كه دخت او را به همسرى بر مى‏گزيند.

خسرو چون از ماجراى دامادى بهرام آگاه مى‏شود بيمناك مى‏گردد و نامه‏اى به خاقان مى‏نويسد كه اگر آن بنده بى‏مقدار و بى‏ارزش، بهرام چوبينه را پا بسته به نزد ما نفرستى با لشكريان بسيار به جنگ تو خواهيم آمد.

خاقان پاسخ داد كه سخنان تو برازنده بزرگان نيست و من هرگز عهدى كه با بهرام بسته‏ام را نخواهم شكست و او را به تو تحويل نخواهم داد. بهرام چون از نامه با خبر مى‏شود از خاقان لشكر خواسته تا به جنگ خسرو رود و پس از پيروزى سرزمين ايران و روم را به خاقان تسليم نمايد. شاه چين پس از مشورت با بزرگان دو سردار خويش حسنوى و زنگوى را برگزيد تا هميشه و در همه حال مراقب دامادش باشند و آنان را با لشكرى بسيار همراه بهرام چوبينه نموده و سپاهيان در سحرگاه سپندارمذ روز از چين به سوى ايران حركت مى‏كنند.

چو بشنيد بهرام دل تازه گشت            بخنديد و بر ديگر اندازه گشت‏

بران بر نهادند يكسر گوان            كه بگزيد بايد دو مرد جوان‏

كه زيبد بران هر دو تن مهترى            همان رنجكش باشد و لشكرى‏

به چين اندرون بود حسنوى نام            دگر سركشى بود زنگوى نام‏

فرستاد خاقان يلان را بخواند            به ديوان دينار دادن نشاند

چنين گفت مهتر بدين هر دو مرد            كه هشيار باشيد روز نبرد

هميشه به بهرام داريد چشم            چه هنگام شادى چه هنگام خشم‏

گذرهاى جيحون بگيريد پاك            ز جيحون به گردون بر آريد خاك‏

سپاهى دلاور بديشان سپرد            همه نامداران و شيران گرد

بر آمد ز درگاه بهرام كوس            رخ شيد از گرد شد آبنوس‏

ز چين روى يكسر به ايران نهاد            به روز سپندارمذ بامداد



بهرام روز، بيستمين روز از هر ماه خورشيدى، حيلت ساختن خراد برزين و فرستادن قلون نزد بهرام چوبينه براى كشتن او

خراد برزين به دستور خسرو پرويز به نزد خاقان رفت تا شايد بتواند با مكر و فريب روزگار بهرام چوبينه را به سر آورد. خراد در آنجا تركى پير و زبون را برگزيد و با وعده‏هاى بسيار او را وا داشت تا به هيئت فرستادگان در بهرام روز كه پيشگويان مرگ چوبينه را در آن روز گفته بودند و بهرام آن روز را بد يمن مى‏دانست، با پيامى دروغين از دخت خاقان به نزد او رفته و با زدن كارد بهرام را از پاى در آورد.

بپوشى همان پوستين سياه            يكى كارد بستان تو با خود به راه‏

نگه دار آن ماه بهرام روز            برو تا در مرد گيتى فروز

وى آن روز را شوم دارد به فال            نگه داشتستيم بسيار سال‏

نخواهد كه انبوه باشد برش            به ديباى چينى بپوشد برش‏

چنين گوى كز دخت خاتون پيام            رسانم بدين مهتر شادكام‏

همين كارد در آستين برهنه            همى دار تا خواندت يك تنه‏

چو نزديك چوبينه آيى فراز            چنين گوى كان دختر سرافراز

مرا گفت چون رازگويى به گوش            سخنها ز بيگانه مردم بپوش‏



بهرام روز، بيستمين روز از هر ماه خورشيدى، كشته شدن بهرام چوبينه به دست قلون‏

قلون با مهر دختر خاقان كه خراد برزين به او داده بود، در بهرام روز به نزد بهرام چوبينه آمد و ادعا نمود كه از همسرش كه بيمار و آبستن است براى شاه پيامى دارد. بهرام كه فرستاده را پير و ناتوان ديد گفت كه پيام آورده را باز گويد. قلون به تندى به نزد بهرام شتافت و دشنه را از آستين بيرون كشيد و بر بهرام كوفت و روزگار او را به سر آورد

قلون بستد آن مهر و همچون تذرو            بيامد ز شهر كشان تا به مرو

همى بود تا روز بهرام بود            كه بهرام را آن نه پدرام بود

به خانه درون بود با يك رهى            نهاده برش ناز و سيب بهى‏

قلون رفت تنها به درگاه اوى            به دربان چنين گفت كارى نامجوى‏

من از دخت خاقان فرستاده‏ام            نه جنگى كسى‏ام نه آزاده‏ام‏

يكى راز گفت اين زن پارسا            بدان تا بگويم بدين پادشا

ز بهر ورا از در بستن است            همان نيز بيمار و آبستن است‏

گر آگه كنى تا رسانم پيام            بدان تاجور مهتر نيكنام‏

بشد پرده‏دار گرامى دوان            چنين تا در خانه پهلوان‏



فرودين ماه، فروردين ماه، حيلت گرديه براى خواستن شهر رى از خسرو پرويز

خسرو پرويز در بزمى، نام بهرام چوبينه را بر جامى كنده شده مى‏بيند و چنان به خشم مى‏آيد كه فرمان به نابودى شهر رى مى‏دهد. وزير شاه او را از عملى جنگجويانه بر حذر مى‏دارد و پيشنهاد مى‏نمايد كه حكمرانى شهر آباد و بزرگ رى را به مردى بى‏دانش و كژ گفتار و بد سرشت به نام زرى بسپارند.

آن مرد نادرست دستور داد تا ناودان‏هاى خانه‏ها را بركندند و گربه‏ها را بكشند و ستمكارى بسيار نمايند. باران خانه‏ها را ويران نمود. پس مردمان ترسان و بيمناك خانه‏هاى خويش را رها نموده و ترك ديار گفتند.

چنين بود تا در جشن فرودين ماه گرديه، خواهر بهرام چوبينه، همسر خسرو پرويز، گربه خويش را زينت داده، گوشواره بر گوش‏هايش آويخت و ناخن‏هايش را با لاله رنگ نمود. گربه سياه، شاد و شيطان با چشمانى چون مستان خمار را بر اسبى با لگام زرين جناغ نشاند و چنان نمود كه كودكى بر اسب نشسته و بر گرد باغ مى‏تازد. خسرو پرويز شاد گشت و با لبى پر خنده از گرديه خواست تا آرزوى خويش بخواهد و گرديه از شاه شهررى و بازگرداندن آن مردك اهريمنى زرى را بخواست. خسرو پرويز رى را به گرديه بخشيد.

شد آن شهر آباد يكسر خراب            به سر بر همى تافتشان آفتاب‏

همه شهر يكسر پر از داغ و درد            كس اندر جهان ياد ايشان نكرد

چنين تا بيامد مه فرودين            بياراست گلبرگ روى زمين‏

سرشك سر ابر چون ژاله گشت            همه كوه و هامون پر از لاله گشت‏

همه راغها شد چو پشت پلنگ            زمين همچو ديباى رومى به رنگ‏

بزرگان به بازى به باغ آمدند            همان ميش و آهو به راغ آمدند

چو خسرو گشاده در باغ ديد            همه چشمه باغ پر ماغ ديد

بفرمود تا بردميدند بوق            بياورد پس تشتهاى خلوق‏

نشستند و بر سبزه مى خواستند            به شادى زبان را بياراستند

بياورد پس گرديه گربكى            كه پيدا نبد گربه از كودكى‏

بر اسپى نشانده ستامى به زر            به زر اندرون چند گونه گهر

فروهشته از گوش او گوشوار            به ناخن بر از لاله كرده نگار

به ديده چو قار و به رخ چون بهار            چو ميخورده‏اى، چشم او پر خمار

همى تاخت چون كودكى گردباغ            فروهشته از اسپ زرين جناغ‏

لب شاه ايران پر از خنده گشت            همه مهتر آن خنده را بنده گشت‏

ابا گرديه گفت كز آرزوى            چه خواهى بگو اى زن نيكخوى‏

زن چاره‏گر برد پيشش نماز            چنين گفت كاى شاه گردنفراز

به من بخش رى را خرد ياد كن            دل غمگنان از غم آزاد كن‏

ز رى مردك شوم را باز خوان            ورا مرد بد كيش بدساز خوان‏



فرودين ماه، فروردين ماه، بخش كردن خسرو پادشاهى خود و لشكر فرستادن به مرزهاى ايران و پنهان نمودن گنج و خواسته‏

خسرو پرويز، پادشاهى خويش را چهار بخش نمود: مرز روم، مرز زابلستان، الانان در مرز باختر، و خراسان. آنگاه فرمان حكمرانى هر سرزمين را با دوازده هزار سپاهى در سر سال نو فرودين ماه نوشته و از آنان خواست تا هميشه و در هر زمان هشيار باشند و اجازه ندهند كه از مرز هيتال تا مرز چين كسى بدون اطلاع شاه كارى به سامان رساند، شاه آنگاه گوهر و خواسته بسيار از گنج هرمز پدرش بدان بزرگان و ديگر مردمان بخشيد و رهسپارشان ساخت.

از آن پس آيين بر آن گذاشت تا در هر سر سال نو فرودين ماه گنجى پنهان مى‏نمود و چون پنج سال از پادشاهى او گذشت گنجينه او بى‏همتا گشت.

همان روز منشور هر كشورى            نبشتى سپردى به هر مهترى‏

چو بودى سر سال نو فرودين            كه رخشان شدى در دل از هوردين‏

نهادى يكى گنج خسرو نهان            كه نشناختى كهترى در جهان‏

چو بر پادشاهيش شد پنج سال            به گيتى سراسر نبودش همال‏



هرمز روز از فرودين ماه، يكمين روز از فروردين ماه، پيشكشى بافنده چينى فرشى زرين و گوهرين با نقشه و بافتى بى‏همتا

بافنده بى‏همتاى چينى در مدت هفت سال فرشى بافت از زر كه بر ريشه‏هاى آن گوهرهاى مختلف زده بودند و نقشه‏اش عبارت از آسمانى با نقش بهرام، كيوان، هرمز، ناهيد، تير، ماه و زمين هفت كشور با نگاره چهل و هشت شاه بود. اين پيشكشى را در سر سال نو هرمز فرودين به نزد خسرو پرويز آورد.

به گوهر همه ريشه‏ها بافته            ز بر شوشه زر برو تافته‏

برو كرده پيدا نشان سپهر            ز بهرام و كيوان و هرمزد و مهر

ز ناهيد و تير و ز گردنده ماه            پديدار كرده بد و نيك شاه‏

هم از هفت كشور بر و بر نشان            ز دهقان و از روم گردنكشان‏

برو بر نشان چل و هشت شاه            پديدار كرده سر و تاج و گاه‏

به زر بافته تاج شاهنشاهان            چنان جامه هرگز نبد در جهان‏

به چين يكى مرد بد بى‏همال            همى بافت آن جامه را هفت سال‏

سر سال نو هرمز فرودين            بيامد بر شاه ايران زمين‏

ببرد آن كيى فرش نزديك شاه            گرانمايگان بر گشادند راه‏

بگسترد روز نو آن جامه را            ز شادى جدا كرد خود كامه را



نوروز، يكمين روز از فرودين ماه، داستان باربد رامشگر

سرگش، بزرگ رامشگران خسرو پرويز، چون دانست استادى پرهنر بنام باربد قصد راه يافتن نزد شاه را دارد بيمناك گشته و حسد مى‏نمايد. پس به نزد دربان رفته و به او دينار و درهم بخشيده و از او مى‏خواهد تا راه بر رامشگر تازه وارد ببندد.

تلاش‏هاى باربد چون بى‏ثمر مى‏ماند دست به حيلت مى‏زند. پس به نزد مردوى باغبان شاه رفته و او را با خويش همراه مى‏سازد و در نوروز كه شاه بدان باغ آمد، باربد جامه‏اى سبز بر تن نمود و در ميان شاخه‏هاى تنومند سروى پنهان گشت و با هر جام مى كه شاه طلب مى‏نمود او ساز و سرودى نو مى‏نواخت و با اين روش شاه را از رامشگرى برتر خود آگاه ساخت. خسرو دستور به يافتن او داد و در بار سوم كه شاه نويد دادن گوهر بسيار و منصب بزرگ رامشگران را داد، باربد از جايگاه خويش بيرون آمد و آنچه را باعث حيلت ساختن وى گشته بود را بازگو نمود. پس خسرو پرويز سرگش را بر كنار و باربد را به جاى او بزرگ رامشگران خود ساخت.

بدان باغ رفتى به نوروز شاه            دو هفته ببودى بدان جشنگاه‏

سبك باربد نزد مردوى شد            هم آن روز با مرد همبوى شد



نوروز، يكمين روز از فرودين ماه، پايان ساخت ايوان مداين‏

خسرو پرويز از ميان كاردانان بسيار معمارى به نام غرفان را براى ايجاد ايوان مداين برگزيد كه ساخت اين بنا هفت سال به طول انجاميد و در نوروز كه شاه به آنجا رفت تاقى ديد بى‏همال كه در بالاى تخت شاه از سقف زنجيرى آويخته از طلا و گوهرهاى بسيار كه چون شاه در نوروز بر تخت آن نشست تاج را بر آن زنجير مى‏آويختند.

آنگاه زندانيان را گوهر و دينار بخشيد و به درويشان كه در نوروز تنگ دست بودند بخشش بسيار نمود.

همى كرد هر كس به ايوان نگاه            به نوروز رفتى بدان جاى شاه‏

كس اندر جهان زخم چون آن نديد            نه از نامور كاردانان شنيد

يكى حلقه‏اى بد ز زر ريخته            ازان كار چرخ اندر آويخته‏

فروهشته زو سرخ زنجير زر            به هر مهره‏اى در نشانده گهر

چو رفتى شهنشاه بر تخت عاج            بياويختندى ز زنجير، تاج‏

به نوروز چون بر نشستى به تخت            به نزديك او موبدى نيكبخت...

...به زندانيان جامه‏ها داد نيز            سراپاى و دينار و هر گونه چيز

هران كس كه درويش بودى به شهر            كه او را نبودى ز نوروز بهر



دى روز از آذر ماه، تاجگذارى شيرويه( قباد)

در سى و هشتمين سال از پادشاهى، خسرو پرويز در مى‏يابد كه سردارانش بر او شوريده‏اند و مى‏خواهند پسرش شيرويه را بر تخت نشانند. پس به باغى كه دو گنجينه خود را در آن پنهان نموده است، مى‏گريزد. اما سرداران از گوهرى كه در نزد باغبان مى‏يابند مكان شاه را يافته و به دستور شيروى او را به تيسفون فرستادند. شيرويه( قباد) در دى روز از آذر ماه تاج بر سر نهاد و در جاى پدر نشست.

در هر ماه خورشيدى سه روز با نام دى وجود دارد كه با نام روزهاى پس از خود شناخته مى‏شوند: هشتمين روز از هر ماه خورشيدى به نام دى به آذر، پانزدهمين روز از هر ماه خورشيدى به نام دى به مهر و بيست و پنجمين روز از هر ماه خورشيدى به نام دى به دين. اما معلوم نيست كه منظور از دى روز در اين ابيات كدام يك از اين روزها بوده است.

چو گردنده گردون به سر بر گذشت            شد از شاهيش سال بر سى و هشت‏

كجا ماه آذر بد و روز دى            گه آتش و مرغ بريان و مى‏

قباد آمد و تاج بر سر نهاد            به آرام بر تخت بنشست شاد



دى روز از آذر ماه، يادآورى خسرو پرويز از تاريخ تاجگذارى شيرويه‏

در جواب نامه‏اى كه خسرو پرويز به شيرويه( قباد) مى‏نويسد و اتهامات وارده به خود را به نيكى پاسخ مى‏دهد از تاريخ تاجگذارى پسر نيز ياد مى‏كند.

كه چون ماه آذر بد روز دى            جهان را تو باشى جهانداركى‏

شده پادشاهى پدر سى و هشت            ستاره بدين گونه خواهد گذشت‏

درخشان بود روزگار بهى            تو تاج بزرگى بسر بر نهى‏

مرا آن سخن اين زمان شد درست            ز دل مهربانى نشايست شست‏

من آگاه بودم كه از بخت تو            ز گاه و درخشيدن تخت تو

نباشد مرا بهره جز رنج و درد            شود روز روشن چنان لاژورد

ز بخشايش و دين و پيوند و مهر            نكردم دژم هيچ ازان نامه چهر



ارد روز از سپندارمذ ماه، بيست و پنجمين روز از اسفند ماه، پادشاهى يزدگرد

يزدگرد آخرين پادشاه ساسانى، از نژاد انوشيروان در ارد روز از سپندارمذ ماه بر تخت نشست و شانزده سال حكومت نمود.

چو بگذشت او، شاه شد يزدگرد            به ماه سپندارمذ روز ارد

چه گفت آن سخنگوى مرد دلير            كه از گردش روز برگشت سير

كه بارى نزادى مرا مادرم            نگشتى سپهر بلند از برم‏

به پرگار تنگ و ميان دو گوى            چه گويم كه جز خامشى نيست روى‏

نه روز بزرگى نه روز نياز            بماند همى بر كسى بر دراز

زمانه زمانيست چون بنگرى            بدين مايه با او مكن داورى‏

بياراى خوان و بپيماى جام            ز تيمار گيتى مبر هيچ نام‏

اگر چرخ گردان كشد زين تو            سرانجام خشتست بالين تو



ايزان روز از خرداد ماه، آخرين روز از خرداد ماه، كشته شدن يزدگرد به حيلت ماهوى، بدست خسرو آسيابان‏

يزدگرد، آخرين شاه ساسانى، پس از شكست مفتضحانه از تازيان براى يارى جستن به نزد ماهوى، مرزبان مرو مى‏رود. اما با خيانت او روبرو گشته و به آسيابانى بنام خسرو پناه مى‏برد. ماهوى آسيابان را فريفته و در شبانگاه ايزان روز از خرداد ماه خسرو آسيابان به نزد شاه مى‏رود و نابهنگام دشنه‏اى بر او مى‏زند كه همان زخم خيانت عمر شاه و حكومت ساسانى را به پايان مى‏رساند.

چو بشنيد ماهوى بيدادگر            سخنها كجا گفت او را پسر

چنين گفت با آسيابان كه خيز            سواران ببر خون دشمن بريز

كه او نيز هرگز نيايد به دست            چو از من چنين آشكارا بجست‏

چو بشنيد ازو آسيابان سخن            نه سر ديد ازان كار پيدا به بن‏

شبانگاه ايزان خرداد ماه            سوى آسيا رفت نزديك شاه‏

ز درگاه ماهوى چون شد برون            دو ديده پر از آب و دل پر ز خون‏

سواران فرستاد ماهوى زود            پس آسيابان بكردار دود

بفرمود كان تاج و آن گوشوار            همان مهر و آن جامه شاهوار

نبايد كه يكسر پر از خون كنند            ز تن جامه شاه بيرون كنند

بشد آسيابان دو ديده پر آب            به زردى دو رخسار چون آفتاب‏



ارد روز از سفندارمذ ماه، بيست و پنجمين روز از اسفند ماه، تاريخ پايان شاهنامه‏

شاه نامه‏ها، بزرگترين و پر ارج‏ترين سند افتخار و تمدن تابناك ايرانى، با مرگ يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساسانى پايان مى‏يابد و فردوسى اين بزرگمرد سخن سراى ايرانى در آخرين سخنان خويش بر ما يادآور مى‏شود كه داستان‏هاى تاريخ تكرار پذيرند و در اين رويدادها مى‏توان فريدون و على ديلمى، يا ضحاك بود و اين آيندگان هستند كه بر ما به داورى مى‏نشينند.

و اكنون سخن را با سرودهاى زيبا و فرخنده و ورجاوند و دردمندانه خود او به پايان مى‏بريم:

چو بگذشت سال از برم شصت و پنج            فزون كردم انديشه درد و رنج‏

به تاريخ شاهان نياز آمدم            به پيش اختر ديرساز آمدم‏

بزرگان و با دانش آزادگان            نبشتند يكسر همه رايگان‏

چنين نامداران و گردنكشان            كه دادم ازين نامه زيشان نشان‏

نشسته نظاره من از دورشان            تو گفتى بدم پيش مزدورشان‏

جز احسنت ازيشان نبد بهره‏ام            بكفت اندر احسنتشان زهره‏ام‏

سر بدره‏هاى كهن بسته شد            وزان بند روشن دلم خسته شد

ازان نامور نامداران شهر            على ديلمى بو دلف راست بهر

كه همواره كارم به خوبى روان            همى داشت آن مرد روشنروان‏

ابو نصر وراق بسيار نيز            بدين نامه از مهتران يافت چيز

حسين قتيبست ز ازدگان            كه از من نخواهد سخن رايگان‏

ازويم خور و پوشش و سيم و زر            ازو يافتم جنبش پاى و پر

نيم آگه از اصل و فرع خراج            همى غلتم اندر ميان دواج‏

چو سال اندر آمد به هفتاد و يك            همى زير شعر اندر آمد فلك‏

سى و پنج سال از سراى سپنج            بسى رنج بردم به اميد گنج‏

چو بر باد دادند رنج مرا            نبد حاصلى سى و پنج مرا

كنون عمر نزديك هشتاد شد            اميدم به يكباره بر باد شد

سر آمد كنون قصه يزدگرد            به ماه سفندارمذ روز ارد

ز هجرت شده پنج هشتاد بار            كه گفتم من اين نامه شهريار

همى گاه محمود آباد باد            سرش سبز بادا دلش شاد باد

همش راى و هم دانش و هم نسب            چراغ عجم آفتاب عرب‏

چنانش ستودم كه اندر جهان            سخن ماند از آشكار و نهان‏

مرا از بزرگان ستايش بود            ستايش ورا در فزايش بود

كه جاويد بادا خردمند مرد            هميشه به كام دلش كار كرد

بدو ماندم اين نامه را يادگار            به شش بيور ابياتش آمد شمار

چو اين نامور نامه آمد به بن            ز من روى كشور شود پر سخن‏

نميرم ازين پس كه من زنده‏ام            كه تخم سخن را پراكنده‏ام‏

هران كس كه دارد هش وراى و دين            پس از مرگ بر من كند آفرين‏

تاريخ پايان سرودن شاهنامه در نسخه‏هاى خطى به چند گونه آمده است:

- در نسخه‏هاى موزه بريتانيا، مورخ 675 و 807، در نسخه‏هاى لنينگراد، مورخ 733 و 849، در نسخه قاهره، مورخ 741، و در نسخه موزه كراچى، مورخ 752، پايان شاهنامه سال 400 هجرى قمرى ثبت شده است:

ز هجرت شده پنج هشتاد بار            به نام جهان داور كردگار

-در نسخه قاهره، مورخ 796، و در نسخه‏هاى كتابخانه ملى پاريس، مورخ 844 و 848، پايان سرودن شاهنامه سال 384 هجرى قمرى آورده شده است:

ز هجرت سيصد سال و هشتاد و چهار            بنام جهان داور كردگار

-در نسخه موزه ملى پاكستان، مورخ 746، سال 374 هجرى قمرى ذكر شده است:

ز هجرت سه صد سال و هفتاد و چار            بنام جهان داور كردگار

-در نسخه كتابخانه ملى پاريس به شماره 1112، سال 389 هجرى قمرى ثبت شده است. علاوه بر اين نام روز و ماه آن نيز به گونه ديگرى آمده است:

اگر سال ترا آروزت آمده است            نهم سال هشتاد و با سيصد است‏

مه بهمن و آسمان روز بود            كه كلكم بدين نامه پيروز بود

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML