مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

نقش تقدیر در مرگ سهراب

شاهنامه اثردرخشان حکیم طوس قرن‏ها مورد توجه و عنایت عارف و عامی بوده است. با وجود آنکه به کرات به ارزش‏های نمایشی شاهنامه اشاره شده و برخی از قصه‏های آن به طور مستقیم یا غیر مستقیم مورد اقتباس‏های تئاتری یا سینمایی قرار گرفته است. هنوز در زمینه جنبه‏های نمایشی شاهنامه بررسی کاملی صورت نگرفته و برای تبدیل این قصه‏ها به اثر نمایشی (تئاتر، فیلم و‏…) طرح روشنی ارائه نشده است. نگارنده معتقد است که بررسی ساختار قصه‏ها می‏تواند نخستین گام در این زمینه باشد و به همین دلیل، پیش از این، در یک تحقیق مفصل میزان مطابقت ساختار قصه‏های اساطیری و پهلوانی شاهنامه را از نظر ریختشناسی با ساختار قصه‏های پریان بررسی کرد و نتیجه گرفت که این قصه‏ها (یا حداقل صورت اولیه بسیاری از آنها) به طور کامل از الگوی قصه‏های پریان پیروی می‏کند. با وجود این، در ساختار برخی قصه‏ها، خصوصا قصه‏های تراژیک شاهنامه تفاوت‏هایی با الگوی عمومی قصه‏ها مشاهده می‏شود که شائبه دخل و تصرف آگاهانه و خلاقانه شاعر (یا راوی نسخه‏های مورد استفاده شاعر) را در تغییر ساختار قصه قوت می‏بخشد. قصه رستم و سهراب یکی از این قصه‏هاست. ایرانیان پاک‏دل و بی‏ریا بارها و بارها در مجالس سهراب‏کشان پای نقل مرشد بر سرنوشت محتوم قهرمانان داستان پر‏آب چشم گریسته‏اند و باآنکه دردمندانه خواستار تغییر پایان تراژیک آن بوده‏اند، هرگز توان اعمال خواست خود را نیافته‏اند؛ چراکه رشته‏های استوار سرنوشت چنان بر دست و پای قهرمانان قصه پیچیده است که قدرت انتخاب آزادانه را از آنها سلب کرده است: گویی راه دیگری وجود ندارد. انگار نه انگار که قصه می‏توانسته به گونه‏ای دیگر نیز پی‏ریزی شود. و البته، در این مسیر، حرکت خلاقانه و هنرمندانه شاعر، قصه را از مرز قصه‏های عامیانه فراتر برده است: حذف جنبه‏های خرق عادت، پرداخت دقیق و حساب شده شخصیت‏ها، برقراری رابطه علی و معلولی دقیق بین وقایع و… جنبه‏های درخشان کار فردوسی را نسبت به بیشتر قصه‏پردازان قبل و بعد از او نشان می‏دهد. اگر بتوان اثبات کرد که صورت اولیه قصه بر الگوی قصه‏های پریان منطبق بوده است، می‏توان نقش فردوسی (یا خالق اصلی ساختار فعلی قصه) را در تلاش برای پی‏ریزی الگوی قصه‏های تراژیک ایرانی مورد مداقه قرار داد. آنگاه راه بر بررسی‏های دیگری نیز هموار می‏گردد. به عنوان مثال، این پرسش قابل بررسی می‏شود که علت‏ها و عوامل اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایجاد ژانر جدید تراژدی چه بوده است؟
با بررسی ساختار قصه رستم و سهراب متوجه نوعی تشابه بین عوامل ایجاد تراژدی در آن با عوامل ایجاد تراژدی در تراژدی‏های یونان باستان می‏شویم. در این تراژدی‏ها تقدیر (در قالب حاکمیت اراده خدایان بر سرنوشت قهرمان) عامل اصلی بروز فاجعه است. در این مقاله، تلاش می‏کنیم نقش تقدیر را به عنوان جوهره خلق تراژدی رستم و سهراب بررسی می‏کنیم. بدیهی است که با بررسی‏های مشابه در سایر قصه‏های تراژیک شاهنامه می‏توان نکات دیگری نیز دریافت (که فرصت مکرری می‏طلبد) و به سازوکار خلق تراژدی در شاهنامه پی‏برد:
پیچیدگی ساختاری قصه در آن است که هیچکدام از شخصیت‏ها به تمامی مظهر خیر یا شر نیستند: نه کاملا بی‏گناهند و نه کاملا گناهکار. در هرکدام از آنها نیمه تاریکی (ضعف تراژیکی) هست که اسباب و لوازم بروز تراژدی را فراهم می‏آورد. از این نیمه تاریک شاعر تحت عنوان آز نام برده است. اگر ناکامی در بازشناسی را عامل بروز حادثه تراژیک قصه بینگاریم؛ آزمندی هر دو شخصیت محوری قصه، عامل وقوع آن معرفی شده است:
جهـانـا شگفـتی ز کـردار تـوسـت

ازیـن دو یـکـی را نجنبــید مهــر

همــی بچـه را بـازدانــد ستــور

نـدانـد همـی مـردم از رنــج و آز

هم از تـو شکسـته هـم از تـو درسـت

خــرد دور بــد مهــر ننمــود چهـر

چـه مـاهـی بـه دریا چه در دست گـور

یکــی دشمــنی را ز فــرزنـد بـــاز
فردوسی در مقدمه سیزده بیتی آغاز قصه نیز به این نکته اشاره کرده است. به این ترتیب که ابتدا به طرح یک پرسش فلسفی بدبینانه در مورد مرگ می‏پردازد: چگونه مرگ، (مخصوصا مرگ یک جوان) می‏تواند عین عدالت باشد؟ (ابیات ۱ تا ۳) سپس ضمن اعتراف به بی‏پاسخ بودن این سوال (ابیات۴‏و۱۲) و دعوت انسان‏های مومن به تسلیم در مقابل واقعیت وجودی آن (بیت ۱۱) می‏کوشد این دیدگاه فلسفی را نقد کند. دستگاه استدلالی فردوسی در این باره عبارت است از:
الف) انسان موجودی آزمند است و آزمندی او را نهایتی نیست (بیت‏۵)‏؛ در نتیجه، همواره در رنج و تعب به سر خواهد برد. پس چه بهتر که راهی جهان آخرت شود و در آن آسایش یابد (بیت‏۶)
ب) دنیا محل اقامت نیست؛ بلکه محل گذر است؛ پس وقتی مرگ در رسید نباید اعتراض کرد. (ابیات‏۸و‏۹)
ج) پیر و جوان در برابر مرگ یکسانند (بیت‏۷) خصوصا انسان‏هایی که آنها را حاصل و بازدهی نیست (بیت‏۱۰) پس انسان بایستی بکوشد کارهای نیک را ره توشه آخرت خود قرار دهد. (بیت‏۱۳)
در پایان قصه نیز یک بار دیگر این نکات مورد تاکید قرار گرفته است که به نظر می‏رسد نتیجه‏گیری اخلاقی شخص شاعر از قصه است‏:
بـه تـو داد یـک روز نـوبـت پــدر                        چنـین است و رازش نـیایـد پـدیـد
در بستـه را کـــس نـدانـد گشــاد                    سـزد کـز تـو نـوبـت رسـد بر پسر
نیـابـی بـه خـیره چـه جـویی کـلید                    بـدیـن رنـج عـمر تـو گـردد بـه باد
و آنگاه اعلام می‏کند:
یکی داستـانسـت پــر آب چشــم                     دل نـازک از رســتم آیــد بـه خشم
گویی داوری نهایی شاعر به نفع سهراب است و دل نازک او از آن جهت به خشم می‏آید که رستم می‏کوشد با خیره‏سری و لجاجت روند طبیعی حیات را واژگون کند و از سپردن جای خود به فرزند سر باز زند. (همان رفتاری که در یک سطح دیگر از طبقات اجتماعی در قصه رستم و اسفندیار، یک شاه (گشتاسپ) با یک شاهزاده (اسفندیار) می‏کند و از آنجا که رفتاری طبیعی نیست به فرجامی تراژیک می انجامد.) پیش از آن نیز شاعر یک بار نوک پیکان اعتراض خود را به سوی رستم اشاره رفته بود و به طور مستقیم او را آزمند واقعی معرفی کرده بود: در ابتدای فصل کشته شدن سهراب، شاعر پس از اینکه لباس رزم پوشیدن رستم را شرح می‏دهد و قبل از اینکه لباس رزم پوشیدن سهراب را توصیف کند، اعلام می‏کند:
همـه تلخــی از بـهــر بیشـی بــود                      مبـادا کـه بــا آز خــویشـی بــود
اما تجزیه و تحلیل (و گاه تفسیر) وقایع و اجزاء قصه میزان سهم رستم را در شکل‏گیری تراژدی نشان می‏دهد. این وقایع به ترتیب وقوع عبارتند از:
۱) وصلت رستم با تهمینه
رستم در تعقیب رد پای ربایندگان رخش ناخواسته از سمنگان سردرمی‏آورد و نیمه شب در حال مستی به تهمینه ، دختر شاه سمنگان، دل می بندد، با او همبستر می‏شود و شبی را در کنار یکدیگر به راز و نیاز می‏پردازند. صبح روز بعد، رخش پیدا می‏شود، رستم سمنگان را به مقصد وطن خویش ترک می‏کند و پیش از رفتن مهره ای به تهمینه می‏سپارد تا به عنوان نشانه به گیسوان دختر یا بازوی پسری که به دنیا خواهد آورد، بیاویزد.
این خلاصه‏ای از ماجرای وصلت رستم و تهمینه است. معمولا از چنین اموری تحت عنوان قسمت یاد می‏شود، اما توجه به چند نکته ظریف می تواند میزان دخالت تقدیر را در این امر روشن سازد:
نکته اول به نحوه وصلت رستم و تهمینه مربوط می‏شود که آن را در حد یک عشقبازی غیر مجاز تنزل می‏دهد. البته برخی کاتبان و ناسخان شاهنامه در دوران بعد احتمالا خواسته اند با افزودن یک بخش به اصل قصه، برای هوسبازی رستم مجوزی شرعی بسازند:
بفـرمـود تـــا مـوبـدی پــر هـــنر                                  چـو بشنیـد شـاه ایـن سخـن شـاد شد
بـدان پـهلوان داد آن دخـت خــویش                             بــه خـوشنـودی و رای و فـرمان اوی
چــو بسپـرد دختــر بــدان پهلــوان                               بیایـــد بخواهـــــد ورا از پــــدر
بســــــان یکـی سـرو آزاد شـــد                                 بــدان ســان که بودست آیین و کیش
بــه خوبـی بیــاراسـت پیــمان اوی                              همـه شــاد گشتنـد پیــر و جـــوان
اما نیمه شب عجولانه موبد آوردن و خطبه عقد را جاری کردن، صرف نظر از آنکه به اندازه کافی غیر منطقی و حتی مضحک می‏نماید، عوامل و عناصر بروز تراژدی را نیز کم رنگ و بی اثر می‏سازد.
در شرایطی که شاهان و بزرگ زادگان هفت شبانه روز برای ازدواج فرزندانشان جشن می‏گرفته اند، شاه سمنگان چگونه راضی شده است که دخترش مثل کنیزان پنهانی به عقد رستم درآید؟ آیا آنچنانکه تهمینه نیز در مورد افشاء نام پدر به سهراب هشدار می‏دهد (هرچند در مورد علت آن توضیحی نمی‏دهد) ترس از افراسیاب باعث این رازداری شده است؟
بـدو گفـت افـراسـیاب ایــن سخـن                                 نبـایـد کـه دانـد ز سـر تـا بــه بـن
اگر چنین است، چرا شاه سمنگان و بزرگان آن سرزمین بی پروا به استقبال رستم می‏روند و علنا اعلام می‏کنند که‏:
در ایــن شهـر مـا نیکخـواه تـوایـم                            ستـــوده بـــه فرمان و رای تـوایــم
تن و خواسـته زیـر فـرمـان توسـت                           ســـر ارجمـندان و جـان آن تـوسـت
از طرفی، چگونه می‏توان آوازه شهرت فرزند شگفت انگیزی از خانواده شاهی را که :
چـو یک مـاه شد همچو یک سال بود                     بــرش چــون بـر رستـم زال بـــود

چـو سه سـال شد زخم چوگان گرفت                 بــه پنجـم دل تیر و پیـکـان گـرفـت
چـو ده سال شد زان زمیـن کس نبود                    کـه یـارســت بـــا او نــبرد آزمـود
چرا در طول آن سال هایی که سهراب در دامان تهمینه می‏بالد و رشد می‏کند، هیچکس نمی‏پرسد پدر این پسر شگفت انگیز کیست؟
این مسئله‏، نشان‏دهنده یکی از نقطه‏های ابهام بسار مهم در داستانی است که بسیاری از دیگر عناصر و اجزاء آن با ظرافت و چیره‏دستی استادانه‏ای خلق و در کنار یکدیگر چیده شده است. به عقیده نگارنده ، باید یکی از دو علت اصلی مقاومت رستم را در برابر بازشناسی فرزند در همین واقعه آغازین جستجو کرد. نکته دوم اینکه رستم ، پس از بازگشت به وطن، ماجرای وصلت خود را با تهمینه از همه پنهان می‏کند. در نتیجه، احتمالا در وصلت رستم و تهمینه امری خلاف قاعده و ممنوع صورت گرفته است؛ برای این پنهانکاری رستم فقط یک دلیل به نظرمان می‏رسد:
برای وصلت پهلوانی ایرانی با دختری غیر ایرانی احتمالا غیر از اذن پدر مجوز شاه نیز لازم بوده است . کما اینکه زال مجبور می‏شود برای ازدواج با رودابه از منوچهر شاه اجازه بگیرد و آزمونی را پشت سر بگذارد؛ چراکه در حالت عادی ترکان ز ایران نیابند جفت و برای اینکه ثمره ازدواج نیز ماهیتی ایرانی داشته باشد، لازمه چنین وصلتی اقامت دختر در وطن شوهر بوده است. حال آنکه در وصلت رستم و تهمینه، نه تنها زن به محل سکونت شوهر منتقل نمی‏شود؛ بلکه ثمره وصلتشان نیز خویی ضد ایرانی پیدا می‏کند تا آنجا که فرزند ناخلف حاضر می‏شود برای دستیابی به قدرت سلاح به دست بگیرد و متحد با دشمن، به سرزمین پدری خود بتازد:
کنـون مـن بـه بـخت رد افـراسـیاب کنـم دشـت را همچــو دریـای آب
احتمالا این مسئله مورد توجه و دغدغه سمنگانیان هم بوده است: سواران تورانی با یافتن رخش بلافاصله از حیوان برای باردارساختن اسب‏هایشان استفاده می کنند:
چـو بـر دشـت مـر رخـش را یافتند                         سـوی بنــــد کـردنـش بشـتافـتنـد
گـرفتـند و بـردنـد پـویـان به شهـر                      همـی هـر یـک از رخـش جسـتند بهر
و تهمینه نیز از آن به عنوان یکی از دلایل تمایل به رستم نام می‏برد:
و دیگـر کـه از تـو مـگـر کـردگـار                        نـشـانـد یـــــکی پـورم انـدر کنـار
مگـر چـون تـو باشد به مردی و زور                  سپـهـرش دهـد بهـــر کیوان و هـور
با دقت در کاربرد کلمه بهر در دو نمونه فوق متوجه نوعی مشابهت احتمالی در آنها می‏شویم: اصلاح نژاد!
مشابهتی که بارها در قصه مورد تاکید قرار می‏گیرد. مثلا سهراب بعد از آگاهی از نام پدر خود هیجان زده می‏گوید:
بــزرگــان جـنگــاور از بـاسـتان                         ز رستــم زنـند ایـن زمـــان داســتان
نـبرده نـژادی کـه چــونیــن بــود                       نـهـان کــردن از مـن چـه آیـین بـود
و به واسطه همین برتری نژادی خود، تصمیم می‏گیرد کاووس و افراسیاب را از تخت شاهی ایران و توران به زیر کشد:
چـو رستـم پـدر بـاشـد و مـن پســـر                نبــایــد بـه گیــتی کســی تـاجـور
چـو روشـن بـود روی خورشـید و مـاه                ستــاره چــــرا بــرفــروزد کــلاه
در نتیجه، برنامه از پیش طراحی شده برای وصلت با پهلوان ایرانی چندان نظریه بعیدی نمی‏نماید. آیا همه چیز یک نقشه از پیش طراحی شده نبوده است؟ شاید هیچگاه نتوانیم پاسخ روشن و دقیقی برای این سوال بیابیم؛ اما جهان پهلوان ایران چرا خام می‏شود و تن به وصلتی می‏دهد که یک عمر مجبور به پنهان کردن آن باشد؟ پاسخ را می‏توان از منظر همان نقشه از پیش طراحی شده جست: ضیافت جشنی که به افتخار رستم برپا شده است به پایان می‏سد و موقع خواب فرا می‏رسد:
چـو شـد مسـت و هنـگام خواب آمدش               هــمــــی از نشســتن شـتاب آمـدش
ســـــزاوار او جـای آرام وخـــواب                        بیـاراســــت و بنهـاد مشـک و گـلاب      
اما هنوز پهلوان کاملا به خواب نرفته است که :
سخـن گفـتن آمــد نهفــته بـــه راز                    در خــوابــگه نـــرم کــردنــد بــاز
یکـی بنـده شمـعی معنـبر بـه دســت               خرامـان بـیامـد بــه بـالـــین مـسـت
فردوسی دوبار رستم را با صفت مست توصیف کرده است. تاکید شاعر بر مستی پهلوان نشان‏دهنده کاهش ضریب خودآگاهی و هوشیاری رستم در موقع تصمیم‏گیری پیرامون وصلت با تهمینه است‏؛ زیرا با وجود آنکه تهمینه صراحتا اعلام می‏کند که هدفش از این وصلت داشتن فرزندی همچون رستم است، رستم در این امر فرجام ناگواری نمی‏بیند. از طرف دیگر، رستم مجبور است به خواهش تهمینه تن در دهد؛ چرا که بازیافتن رخش در گرو این وصلت است:
چـو رستم بـرآنسـان پـریچهره دیـد                      زهــر دانشـی نــــزد او بـهـره دیـد
و دیگـر کــه از رخــش داد آگــهی                       نـدیـد ایـچ فـرجـــام جــز فـرهـی
در نتیجه، در یک نتیجه گیری نسبتا بدبینانه (و البته براساس دلایلی که ذکر شد) می‏توان احتمال داد که دو عامل غفلت ناشی از مستی و اجبار باعث وصلت او با تهمینه شده باشد و تقدیر نقش چندانی در آن نداشته است.
۲) ارائه اطلاعات ناقص از رشد سهراب به رستم
وقتی رستم از یورش پهلوانی شبیه سام آگاه می‏شود، از آنجا که انجام چنین عمل تهورآمیزی را از ترکان بعید می‏داند؛ به یاد پسر خود می‏افتد:
مـن از دخـت شـاه سمنگـان یکـی پسـر دارم و بـاشــد او کـودکـی
اما بلافاصله تردید را از خویش دور می‏کند؛ زیرا به یاد می‏آورد که تهمینه گفته بود سهراب هنوز شیرخواره است:
هنـوز آن گـرامی نـدانـد کـه جنگ                                    هـمـی کـرد بـایـد گـه نـام و ننگ  
فـرسـتادمــش زر و گـوهـر بسـی                                    بـر مـــادر او بــه دســت کسـی
چنـین پـاسخ آمـد کـه آن ارجمـند                                    بسـی بـر نیـایـد کـه گـردد بلـند
شاید تهمینه چندان غلو نکرده باشد اما مسلما از بیم آنکه رستم فرزند را نزد خود بخواند‏، همه حقیقت را بروز نداده است:
پـدر گـر شـناسد کـه تــو زین نشـان                                شـده سـتی سـرافـراز گـردنکشـان
چـو دانـد بـخوانـدت نزدیـک خویش                                   دل مــادرت گــردد از درد ریــش
وگرنه شاید رستم حدس می‏زد که ممکن است سهراب نیز همچون خودش رشد شگفت انگیزی داشته و با وجود خردسالی در میان همسالان شاخص و ممتاز شده باشد. اظهار تعجب رستم بعد از مرگ سهراب موید این مسئله است:
کـه دانسـت کاین کـودک ارجمـــند                                  بــدیـن سـال گردد چـو سـرو بلـند
بـه جنـگ آیـدش رای و سـازد سـپاه                                بـه مـن بــرکـند روز روشـن ســیاه
۳) حمله سهراب به ایران
مصطفی رحیمی در کتاب تراژدی قدرت در شاهنامه به یکی از دشواری‏های تحلیل قصه رستم و سهراب اشاره می‏کند و می‏نویسد:
داستان رستم و سهراب ، در عین سادگی پیچیده است‏… در این تراژدی برای شناختن قدرت طلب و جستن عامل خطا باید گاهی به سراغ پسر رفت و زمانی به سراغ پدر. در واقع، داستان همچون منشوری چند ضلعی است که باید از زوایای مختلف بدان نگریست تا رمز و راز آن را دریافت؛ چه برای شناختن خطا، چه برای یافتن عوامل دیگر تراژدی‏.
این رای رای درستی است؛ در واقع، سهراب دو وضعیت کاملا متفاوت دارد: در یک وضعیت، یعنی جایی‏ که برای دیدار پدر راهی ایران می‏شود، قهرمان است و در وضعیت دوم یعنی وقتی‏ که به پشتوانه حمایت سپاهیان افراسیاب به ایران می‏تازد، ضد قهرمان:
هرچند به صراحت چیزی بر زبان نمی‏آید؛ از مسیر داستان چنین برمی‏آید که سهراب هرچه باشد “ایرانی” است و در همدستی با افراسیاب و لشکر‏کشی به وطن خود مرتکب گناه می‏شود. بنابر این، سرنوشت او منحصرا با پدرجویی معین نمی‏شود؛ بلکه آن دشمنی دیرین بین ایران و توران هم دلیلی بر آن است. در اینجا هم این نتیجه حاصل می‏شود که انگیزه جنگ ایران با توران با چه استادی در کشمکش شخصی بین رستم و سهراب به کار گرفته شده است.
بنابر این، گرایش به جنبه‏های مثبت سهراب نبایستی موجب شود که از جنبه‏های منفی عمل او غافل شویم. هرچند که این عمل ناآگاهانه باشد. در جهان اساطیری، ناآگاهی نافی مسئولیت نمی‏شود. به قول جوزف کمبل باید مراقب باشیم کرداری را که در یک مفهوم اسطوره‏ شناسی بزرگتر قهرمانانه محسوب نمی‏شود، قهرمانانه قلمداد نکنیم.
بنابراین، شک نیست که سهراب در بخش اعظم قصه در نقش شریر ظاهر می‏شود یا حداقل به عنوان قربانی قصه فریب شریر را می‏خورد. اما در هر صورت، یک نکته قابل ذکر است و آن اینکه محیط سازنده بخشی از شخصیت هر انسانی‏ست و سهراب نیز از این قاعده مستثنی نیست. بنابر این، می‏تواند به طور طبیعی تحت تاثیر احساسات و عواطف بیگانگان قرار گرفته باشد و آن علقه و دلبستگی لازم را نسبت به ایران نداشته باشد.
۴) پنهان بودن مهره یادگاری رستم از دید دیگران
رستم‏، هنگام وداع با تهمینه مهره یگانه‏ای به او می‏سپارد تا به عنوان نشان پدر به گیسوان دختر یا بازوی پسری که خواهد زائید، ببندد. از آنجاکه این مهره شناخته شده و “اندر جهان شهره” بوده است، اگر تهمینه از همان ابتدا آن را به بازوی فرزند بسته بود، مطمئنا همه می‏فهمیدند که او فرزند رستم است و سهراب نیز درباره نام و نشان پدر سوال نمی‏کرد؛ پس اینکار را نکرده است و احتمالا از بیم افراسیاب فقط هنگام حرکت سهراب به ایران مهره را در اختیارش می‏گذارد:
چـو بـرخـواسـت آواز کـوس از درم                        بیـامــد پــر از خـون دو رخ مـادرم
همـی جـانـش از رفـتـن مـن بخست                   یکــی مـهره بـر بـازوی مـن ببـست      
مـــرا گـفت کـاین از پـدر یـادگـار                           بــدار و ببـین تــا کی آیـد بـه کـار
اما مهره زمانی یه کار می‏آید که:
کـنون کـارگر شـد کـه بیـکار گشـت                      پسـر پیـش چشـم پـدر خـوار گشت
علت چیست؟ شاید همان دلایل ناگفته‏ای که سهراب را وامی‏دارد که تا واپسین دم حیات خود نام پدرش را آشکار نکند، باعث می‏شود مهره را نیز زیر پیراهن خود، در جایی که از دید دیگران پنهان است، ببندد:
کنــون بنــد بگشـــای از جوشـنم                    بـــرهـنه نگــه کــن تــن روشـنم
چـو بگـشاد خفـتان و آن مهره دیـد                  همــه جـامـه بـر خـویشـتن بـردرید
از آنجا که هیچ دلیل منطقی روشنی برای پوشیده نگه داشتن مهره ذکر نشده، نقش تقدیر در قالب تصادف نمودار می‏شود.
۵) دسیسه افراسیاب برای جلوگیری از این که سهراب و رستم یکدیگر را بشناسند
وقتی افراسیاب از قصد سهراب برای حمله به ایران آگاه می‏شود، دوازده هزار نفر از سربازان ورزیده خود را به سرپرستی دو تن از سردارانش، هومان و بارمان، به یاری او می‏فرستد و امر می‏کند که به هر تمهید ممکن مانع از آن شوند که سهراب و رستم یکدیگر را بشناسند:
بـه گـردان لشــکر سپهــدار گفـت              کـه ایـن راز بـایـد کـه مـاند نهـفت
چـو روی انـدر آرنـد هـردو به روی               تهمتـن بـود بی گـمـان چـاره جـوی
پـدر را نبــایـد کــه دانــد پســر                  که بنــــدد دل و جـان بـه مهـر پدر
مـگر کــان دلاور گــو سـالخـورد                 شود کشــته بـر دست ایـن شـیرمرد
از آن پـــس بـسازیـد سهــراب را                ببنـدیــد یـک شـب بر او خواب را
با این عبارات، گره تازه ای در قصه ایجاد می‏شود و این انتظار به وجود می‏آید که ماموران افراسیاب نقشی اساسی در ایجاد مانع برای ملاقات پدر و پسر ایفا کنند و به نوبه خود بر پیچیدگی و تعلیق قصه بیفزایند؛ اما مشاهده می‏کنیم که نقش آنها به حداقل رسیده است: بارمان اصلا نقشی در قصه ایفا نمی‏کند و هومان نیز فقط یک بار سهراب را می‏فریبد:
بـدو گفـــت هـومان کـه در کـارزار                 رسیـده‏سـت رستـم بـه مـن انـد بـار
شنیــدم کـه در جنـــگ مـازنـدران                چـه کــرد آن دلاور بـه گـرز گـران
بــدیـن رخـش مـاند همی رخـش او             ولیــکن نـــدارد پـی و پـخـش او
در واقع، حذف افراسیاب و سردارانش از قصه لطمه چندانی به ساختار آن نمی‏زند حتی می‏بینیم که در پایان قصه شریر اصلی قصه یعنی افراسیاب از مجازات می‏گریزد. و در غیبت یک آنتاگونیست قدرتمند، تقدیر پدر و پسر را مستقیما در مقابل یکدیگر قرار می دهد و نقش اساسی خود را به رخ می‏کشد.
۶) خودداری هجیر از معرفی رستم به سهراب
هجیر، نگهبان دژ سپید و نخستین پهلوانی است که در برابر سهراب قرار می‏گیرد و با او می جنگد؛ اما شکست می‏خورد و تقاضای امان می‏کند. سهراب هجیر را امان می‏دهد تا هنگام رویارویی دو سپاه پهلوانان ایران را به او معرفی کند؛ اما هجیر بدون هیچ دلیل منطقی و روشنی بلافاصله از معرفی رستم خودداری می‏کند و بعد پیش خود می‏اندیشد:
بــه دل گفـت پس کـار دیـده هجـیر                   کـه گــر مــــن نشـان گـو شـیرگـیر
بگـویم بـدیــن تـرک بــازور دست                      چنـین یـال و ایـن خسـروانی نشـست
ز لشکــر کـند جنــگ او ز انجـمن                      بـــــر انگـــیزد ایـن بـاره پیــلتن
بـر ایــن گـونه کتـف و بر و یال او                       شــود کشـته رسـتم بـه چنگـــال او
از ایــران نیـــابد کسـی کینه خواه                     بگــیرد سـر تـخت کــاووس شــاه    
می‏بینیم که دلیل هجیر اصلا منطقی نیست. هجیر رستم را به عنوان پهلوانی چینی ، که به تازگی به اردوی سپاهیان ایران پیوسته است، معرفی می‏کند و شاید نقش درفش رستم او را در ساختن چنین دروغی الهام بخش بوده باشد با رفتار بی‏دلیل و توجیه‏ناپذیر هجیر یک بار دیگر تقدیر شوم عرض اندام می‏کند. ظاهرا، خود فردوسی نیز بر این نکته آگاه بوده است؛ چرا که در این قسمت دوبار به بازی تقدیر اشاره می‏کند: نخستین بار وقتی که هجیر رستم را پهلوانی چینی معرفی می‏کند:
همـــی نـام جسـت از زبــان هجـیر                  مگـــر کـان سخـن هـا شـود دلپـذیـر
نـــوشتـه بـه سـر بر، دگرگـونه بـود                   زفــرمـان نـه کـاهد نـه خـواهـد فزود
و دیگر بار وقتی که معرفی پهلوانان را به پایان می‏برد بی‏آنکه از رستم سخنی به میان آورده باشد:
نشـــان پـدر جسـت و بـا او نگـفـت                   هـمـی داشــت آن راســتی در نـهفـت
تـو گیتی چه سازی که خود ساختـه‏ ست           جهـانـدار ازایـن کـار پـرداخـته ســت
زمـانـه نـوشـته دگـرگـونـه داشـــت                    چـنان کـو گـذارد ببــایـد گــذاشـت
در حقیقت، تقدیر در این قسمت به معنای بازی تصادفی سرنوشت مورد استفاده قرار گرفته است.
۷) کشته شدن تصادفی ژنده رزم به دست رستم
رستم برای بررسی وضعیت سپاه دشمن به اردوی سهراب می‏رود، در تاریکی شب ناخواسته با ژنده رزم درگیر می‏شود و با ضربه ای او را از پای درمی‏آورد. مرگ تصادفی ژنده رزم علاوه بر اینکه آتش خشم سهراب را برای گرفتن انتقام شعله‏ور می‏کند و بر پیچیدگی موقعیت می‏افزاید، یکی از فرصت‏های بازشناسی قصه را برباد می‏دهد؛ زیرا در پایان قصه معلوم می‏شود که ژنده رزم مامور معرفی رستم به سهراب بوده است:
همـان نیــز مــادر به روشـن روان                        فــرستــاد بـــا مـن یـکی پـهلـوان
کجـا نــــام آن نـامـور زنـد بـود                             زبــــان و روان از درپنــــد بـــود
بــــدان تـا پـدر را نـمایـد به من                            سخــــن بــرگشـاید بــه هـر انجمن
چــو آن نـامـور پـهلوان کشته شـد                       مـــرا نـــیز هــم روز بـرگشـته شد
کشته شدن ژنده رزم یک بار دیگر نقش تقدیر را در شکل‏گیری روند اجتناب ناپذیر قصه آشکار می‏سازد.
۸) بی توجهی رستم به شباهت های ظاهری و رفتاری سهراب به سام و ایرانیان
در قصه، بیش از هر چیز دیگری بر تشابه ظاهری و رفتاری سهراب با ایرانیان و خصوصا سام پهلوان، پدر بزرگ رستم، تاکید می‏شود. اما علی‏رغم تاکیدات بسیار، می‏بینیم که رستم به تدریج بر تردیدهای خود غلبه می‏کند و با سهراب می‏جنگد. شاید با توجه به اطلاعاتی که تهمینه داده بود، احتمال نمی‏داده است که سهراب به این زودی جنگجو و بالغ شده باشد (نگاه کنید به قسمت ۱) شاید هم ترجیح می‏دهد شک را از خود دور کند و به تردید اجازه ندهد فکرش را بیازارد: آخر چه ننگی از این عظیم‏تر که جهان پهلوان باشی و فرزندت در رکاب دشمنان قسم خورده به وطنت حمله کند و خاک پاکش را محل تاخت و تاز اسبان خود سازد؟ اصلا تصورش هم غیر ممکن است که فرزندت چنین ناخلف بار آمده باشد. نه، تردید نکن! او نمی تواند پسر تو باشد. شک نکن‏! و شاید رستم با جملاتی مشابه این جملات بر تردیدهای خود غلبه کرده باشد: او علی‏رغم دستور صریح کاووس، سه روز تعلل می‏کند و می‏کوشد با پناه بردن به دامان مستی فکر و خیال را از خود دور کند. بار دیگر به بهانه‏ای قهر و از جنگیدن شانه خالی می‏کند؛ اما عاقبت به خاطر پاسداری از نام خود مجبور می‏شود در مقابل سهراب قرار گیرد. اراده تقدیر بر آن قرار گرفته است که رستم برای پاسداری از چیزی با سهراب نبرد کند که سهراب آرزومند دانستن آن است: نام! و این جایی‏ست که تقدیر عریان‏ترین چهره خود را به رخ می‏کشد.
۹) خودداری رستم از معرفی خود
غیر از نکته‏ای که ذکر شد، یکی دیگر از موانع بازشناسی در قصه خودداری رستم از معرفی خود است. برخی از محققان حفظ نام را از اصول نبرد در جهان اساطیری دانسته‏اند. مثلا دکتر امیر حسین آریان پور در کتاب اجمالی از جامعه شناسی هنر با ذکر نمونه‏هایی از اعتقادات و باورهای مردم ابتدایی اقوام مختلف در باب تقدس نام و حفاظت آن از نظر دشمنان، افشاء نام را کلید تسخیر صاحب آن توسط نیروهای مرموز یا دشمنان دانسته و احتمال داده است که رستم نیز احیانا به همین دلیل از افشای نام خود نزد سهراب طفره رفته است؛ اما این نظریه نمی‏تواند چندان صحیح باشد؛ چرا که ابراز نام و موقعیت اجتماعی و رجز خواندن از اجزای مبارزه تن به تن بوده است. نمونه های زیادی از این دست در شاهنامه دیده می‏شود. به عنوان مثال، در خوان سوم از هفت خوان رستم نه تنها نام خویش، بلکه نام اجدادش را نیز می‏گوید:
بـدو اژدهـا گفت نـام تـو چیســت                       کـه زایــنده را بـر تـو بـاید گریست
چنـین داد پـاسخ کـه مـن رستــمم                    ز دســتان و از ســام و از نــیرمـم
و یا در همین قصه رستم و سهراب، هجیر در پاسخ سوال سهراب:
هجـیرش چنین داد پـاسخ کـه بـس                    بــه تـرکـی نبـایـد مـرا یـار کـس
هجـیر دلــیر و سپهـــبد مـــنـم                          سـرت را هـم اکــنون ز تـن برکـنم
در نتیجه، اعلام نام یکی از امور رایج (و چنانکه ذکر شد) احتمالا لازم در جنگ تن به تن بوده است؛ اما چرا رستم در جنگ با سهراب از اعلام نام خود امتنا‌ء می‏کند؟ علت خودداری جهان پهلوان را باید در یکی از خصوصیات حماسی او جست:
وقتی رستم برای اولین بار وصف دلاوری‏های سهراب را در نبرد با هجیر و تسخیر دژ سپید می‏شنود، در مورد جنگ با سهراب به گیو می‏گوید:
مـگر بـخـت رخشنـده بیـدار نیــست                       وگرنـه چنــین کـار دشـوار نیســت
چـو دریـا بـه مـوج اندر آیـد ز جـای                          نـــدارد دم آتـــش تـــیز پـــای
درفـــش مـــرا چــون بـبیند ز دور                           دلـــش مــاتـم آرد بــه هنـگام سور
بـدیـن تـیزی انــدر نـیایـد بـه جنگ                       نبـایـد گرفـتن چنـــین کــار تنـگ  
حتی اینکه سهراب دمار از روزگار سپاه ایران در می‏آورد و کاری می‏کند که پهلوانان نام‏آوری مثل گیو و گرگین و رهام و طوس حاضر می‏شوند مثل سربازی دون پایه سازوبرگ جنگی رستم را مهیا کنند و او را روانه میدان سازند، از نظر رستم دلیلی برای هماوردی حریف با او نیست:
ز خیمـه نگه کـرد رستــم بـه دشــت                     ز ره گیــو را دیــد کـانـدر گذشـت
نـهاد از بــر رخـش رخشــنده زیــن                        هـمی گفـت گرگیــن که بشتاب هـین
همــی بسـت بــر بـاره رهـام تنــگ                       بــه بـرگسـتوان بــر زده طـوس چنگ
همی ایـن بـدان آن بـدیــن گفت زود                      تهمــتن چـــو از خیمـــه آوا شــنود
بــه دل گفـت کـاین کـار آهـرمنست                       نـه ایـن رستخــیز از پـی یـک تنـست
و پس از اولین نبرد، علی‏رغم اعتراف به دلاوری‏های سهراب، از او به عنوان "کودکی نارسیده" یاد می‏کند:
ز سهـــراب، رستــم زبـان بـرگشـاد                       ز بــالا و بـرزش هــمی کــرد یــاد
کــه کـس در جهـان کـودک نـارسید                       بـدیـن شـیرمـردی و گردی نــدیــد
و هنگامی که در آغاز دومین روز نبرد سهراب به او پیشنهاد می‏کند که دست از نبرد بشوید و اجازه دهد کس دیگری به جنگش بیاید، رستم پیشنهاد سهراب را رد می‏کند و او را "‏جوانی طالب نام" می‏خواند:
بـدو گفـت سهـراب کـه ای نامـجوی                        نبــودیـم هـرگز بـدیــن گفـت‏و‏گوی
ز کشـتی گرفــتن سخـن بــود دوش                       نگیرم فـریــب تـو، زیـن در مکــوش
نـه مـن کـودکم، گر تـو هستی جـوان                      بــه کشــتی کمـر بسـته ام بـر میـان
چه در طول نبرد و چه پس از آن بارها و بارها خصوصا در کلام رستم از تقابل جوانی سهراب در مقابل پیری رستم یاد می‏شود، که نشان‏دهنده حساسیت پهلوان در این مورد است. برای پهلوان نام آوری مثل رستم رفتن به کارزار نوجوان ناآزموده و گمنامی مثل سهراب گران می‏نموده و احتمالا به همین دلیل رستم پیشنهاد می‏کند که در گوشه‏ای دور از چشم دو سپاه با یکدیگر مبارزه کنند:
بـدو گفـت از ایـدر بـه یکـسو شـویم                    بـه آوردگــه هــردو همــرو شــویم
و از معرفی خود نیز خودداری می‏کند:
چنــین داد پاســخ کــه رستــم نیـم                    هــم از تخــمه ســام و نــیرم نیــم
کــه او پهلــوانســت و مـن کهــترم                      نـه بــا تخـت و گاهم نـه بـا افســرم
این نوع رفتار را در برخی قصه‏های دیگر هم از رستم می‏بینیم. به عنوان مثال، وقتی در جنگ مازندران به عنوان پیک کاووس به دربار شاه مازندران می رود، در پاسخ این سوال که آیا رستم است؟ می‏گوید:
چنــین داد پـاسـخ کـه مـن چـاکـرم                    اگر چـاکـری را خــود انـدر خــورم
کجـا او بــود مـن نیــایم بـه کـــار                       کــه او پــهلوانســت و گرد و سـوار
پس کاملا مشخص است که رستم نام خود را از خجالت زورآزمایی با پهلوان گمنام، نورسیده و جوان پنهان می‏کند و به این ترتیب، یکی از دیگر عوامل تراژیک قصه را به دست خویش رقم می‏زند.
۱۰) خودداری سهراب از معرفی خود
در میان عواملی که برای واقعه تراژیک مرگ سهراب بر‏شمردیم، شاید خودداری سهراب از معرفی خود تنها عاملی است که برای آن در خود قصه نمی‏توان نشانه‏های مستندی پیدا کرد و ناچار باید به حدس و گمان متوسل شد: وقتی سهراب می‏فهمد پدرش رستم است، سپاهی گرد می‏آورد و به ایران یورش می‏برد تا کاووس را از اریکه قدرت به زیر کشد و پدر را جانشین او سازد. گویی می‏خواهد بدین ترتیب شایستگی‏های خویش را برای یدک کشیدن عنوان فرزندی رستم ثابت کند و این زبانی است که برای معرفی خود انتخاب می‏کند.
این کار سهراب، عمل "کارل (ژان)" قهرمان نمایشنامه سوء‏تفاهم اثر آلبرکامو را در خاطر خواننده تداعی می‏کند: کارل (ژان) که خانه پدری خود را در نوجوانی ترک کرده است، بیست سال بعد، وقتی به اندازه کافی پولدار و خوشبخت شده است، به موطن خویش بازمی‏گردد تا مادر و خواهرش را نیز خوشبخت کند، اما برای اینکه آنها را شگفت زده سازد و از وضعشان آگاه شود و از همه مهم تر به خاطر اینکه نمی‏داند بعد از بیست سال چگونه و با چه لحنی خود را معرفی کند، علی‏رغم هشدارهای همسرش تصمیم می‏گیرد به عنوان مسافری ناشناس برای یک شب در میهمانخانه کوچک آنها اقامت گزیند. هشدار ماریا، همسر ژان، قابل تامل است:
اما آخر چرا نباید ورودت را خبر داده باشی؟ مواردی هست که آدم مجبور است در آنها مثل همه مردم عمل کند. وقتی آدم می‏خواهد شناخته بشود، اسم خودش را بر زبان می‏آورد و این کار را هم به وضوح می‏کند. آدم وقتی قیافه کسی را به خودش می‏گیرد که نیست؛ کارش مشوش خواهد شد. در خانه ای که تو خودت را مثل یک بیگانه معرفی کرده ای چطور ممکن است با تو مثل بیگانه‏ها رفتار نکنند؟ نه ، نه، هیچیک از این کارها کار سالمی نیست.
پیش بینی ماریا صورت عملی به خود می‏گیرد؛ زیرا مادر و خواهر ژان که مدت هاست به وسوسه زندگی در شرایطی بهتر مسافران پولدار را سر به نیست می‏کنند، او را نیز می‏کشند و جسدش را به رودخانه می‏اندازند. به زودی حقیقت فاش می‏شود، مادر خود را غرق می‏کند و دختر نیز خود را به دار می‏کشد. مقدمه مترجم بر نمایشنامه حاوی نکته مهمی است که می تواند به همان نسبت در مورد سهراب نیز مصداق داشته باشد:
کارل، قهرمان نمایشنامه وقتی به جستجوی مادر و خواهرش به مسافرخانه آنها می آید، نمی‏تواند مثل مردم عادی رفتار کند و بگوید: "آها، من آمدم!" می‏خواهد به طرز دیگری (مخصوص خودش) این کار را بکند. به طرزی که خودش هم نمی داند چیست و به همین علت است که دلهره اش، دلهره یافتن کلمات مناسب است و آنقدر در انتخاب کلمات و یافتن تعبیرهای تازه ای برای معرفی خودش اهمال و تردید به خرج می‏دهد که دیگر فرصت از دست می‏رود و به جای او "نیروی وقایع" ابتکار عمل را به دست می‏گیرد و سدی در مقابل "آزادی اختیار" برمی‏افرازد.
سهراب نیز اصرا ر عجیبی دارد بر اینکه هویت خود را پنهان کند. هرچند ممکن است این کار را ناخودآگاه، از روی بی‏توجهی یا بی تجربگی و… انجام داده باشد. نکته جالب آن است که سهراب اندکی پیش از مرگ پهلوان چینی را از اتهام قتل خود منزه کرده و اتهام اصلی را متوجه تقدیر می‏سازد:
بـدو گفـت کـاین بـر من از مـن رسیـد             زمانــه بـه دسـت تــو دادم کلیــد
تـو زیـن بـی‏گـناهی کـه ایـن گوژپشت            مـرا بـرکشـید و بــه زودی بکـشت
اما وقتی درمی‏یابد که پهلوان چینی احتمالا رستم است، مداخله تقدیر را کنار می‏گذارد و خیره سری رستم را عامل مرگ خود معرفی می‏کند؛ زیرا گمان می‏کند از طرق مختلف خویش را به او معرفی کرده است:
بـدو گفـت ار ایـدونـ که رستـم تــویي                   بکـشتـی مـرا خیـره از بـدخـــویي
ز هــرگونـه‏ای بــودمــت رهــنمای                       نجنبیـــد یــک ذره مــهرت ز جای
اما برخلاف ادعای سهراب، غیر از موارد تاکید مکرر به تشابه‏های ظاهری او با سام، نشانه خاصی از این راهنمایی مشاهده نمی‏کنیم و این نشان می‏دهد که سهراب ناخواسته در انتخاب روش معرفی خود به خطا رفته است؛ (همانطور که احتمالا از روی سهو مهره یادگاری رستم را زیر لباس می‏بندد و کارایی آن را از بین می‏برد) در نتیجه، اینجا هم تقدیر نیرومندانه ابتکار عمل را به دست می‏گیرد و او را ناخواسته به مسیری می‏راند که خود می‏خواهد.
۱۱) تردید رستم از رفتن به نزد کاووس برای درخواست نوشدارو
وقتی رستم می‏فهمد که جگرگوشه عزیزش را به دست خود به خاک و خون کشیده است، تنها علاج کار را استفاده از نیروی معجزه آسا و شفابخش دارویی می‏بیند، که در اختیار کاووس است؛ اما به نظر می‏رسد که درمورد درخواست نوشدارو از کاووس مردد است. گویی پیش بینی می‏کند که ممکن است شاه درخواستش را اجابت نکند و او را نزد پهلوانان و بزرگان سپاه خوار و ذلیل سازد؛ حتی شاید غرورش موجب شده باشد که با تردید بیشتری قدم در راه بگذارد؛ زیرا علی رغم اهمیت بسیار زیاد موضوع، گودرز را مامور انجام این امر خطیر می‏کند؛ اما کاووس دست رد به سینه گودرز می‏زند. گودرز به نزد رستم بازمی‏گردد و پیشنهاد می‏کند که رستم شخصا به نزد کاووس برود. این بار هم رستم کوتاهی می‏کند و آنقدر دست دست می‏کند تا فرصت از کف می‏رود و سهراب جان می‏سپارد. در حالی که، اگر همان بار اول خود به نزد کاووس رفته بود، شاید زمان از دست نمی‏رفت و سهراب از مرگ نجات می‏یافت؛ زیرا کاووس به رغم خوی تند و تیز خود آنقدر برای رستم احترام و ارزش قائل بود که تقاضایش را بپذیرد و دیدار رودررو او را از درخواست رستم شرمگین سازد.
۱۲) کوتاهی گودرز در جلب موافقت کاووس به پرداخت نوشدارو
عملکرد گودرز نیز در مخالفت کاووس با درخواست رستم قابل بررسی است: گودرز که در درگیری قبلی رستم و کاووس با سیاستمدارانه ترین و مدبرانه ترین وجه ممکن بین شاه و پهلوان مصالحه برقرار کرده بود، این بار بدون کوچکترین مداخله ای صرفا در نقش یک پیک ساده ظاهر می‏شود؛ در حالی که، مطمئنا رستم گودرز را با توجه به عملکرد قبلی و با توجه به جایگاه و موقعیت سیاسی و اجتماعی ویژه‏‏اش برای این امر خطیر انتخاب کرده و انتظار داشته که گودرز از نفوذ خود برای جلب موافقت شاه استفاده کند. با وجود اینکه گودرز در بردن و آوردن پیام هیچگونه تعللی نورزیده (نگاه کنید به پی‏نوشت شماره ۱۹) اما می‏توان احتمال داد که سیاستمدار پیر نیز علاقه چندانی به بهبودی سهراب نداشته است؛ اولا سهراب در رکاب دشمنان و به عنوان یک بیگانه به ایران حمله کرده است و فرزند گودرز یعنی هجیر را نیز با خفت و خواری شکست داده و به بند کشیده است؛ ثانیا: از منظر سیاسی (علی‏رغم نزدیکی گودرزیان به سیستانی‏ها) قوت گرفتن شاخه سیستانی نظام پهلوانی ایرانزمین بر بزرگ شاخه گودرزیان نمی‏توانسته چندان خوشایند باشد. این فرض وقتی قوت می‏گیرد که در سلسله مراتب قدرت در آرایش نظامی سپاه در روز جنگ با سهراب دقیق شویم. جدول ذیل براساس بخشی از اطلاعاتی تنظیم شده است که سهراب از هجیر کسب می‏کند:
اولویت نام صاحب خیمه محل استقرار رنگ خیمه نقش درفش
۱ کاووس قلب سپاه پلنگ خورشید
۲ طوس نوذر سمت راست کاووس سیاه پیل
۳ گودرز سمت چـپ کاووس سرخ شیر
۴ رستم - سبز اژدها + درفش کاویان
۵ گیو (فرزند گودرز) - زرین گرگ
۶ فریبرز - سپید ماه
۷ گرازه (فرزند گیو) - سرخ گراز
طبق جدول بالا، رستم در ردیف چهارم و بلافاصله بعد از گودرز قرار دارد. موقعیت پنجم و هفتم جدول نیز توسط دو تن دیگر از اعضای خاندان گودرز اشغال شده است. البته جدول اطلاعات ارزشمند دیگری را نیز در زمینه کشمکش‏های قدرت، یعنی اصلی‏ترین عامل ایجاد تراژدی مرگ سهراب، ارائه می‏دهد.
۱۳) خودداری کاووس از دادن نوشدارو
با خودداری کاووس از پذیرفتن درخواست رستم و خودداری او از فرستادن نوشدارو برای مداوای سهراب آخرین حلقه از حلقه‏های سازنده زنجیره تراژدی شکل می‏گیرد: رستم محتاطانه برای کاووس پیغام می‏فرستد:
گرت هـیچ یـاد اسـت کـردار مــن یکـی رنجـه کـن دل بـه تـیمار مـن
کاووس تمام خدمات قبلی رستم را به خوبی به خاطر دارد؛ مگر او همان کسی نیست که در نامه بلند بالایی رستم را گشاینده بند هاماوران و ستاننده مرز مازندران نامید؟ مگر می تواند روزها و شب‏هایی را که در این دو سرزمین زندانی بود، فراموش کند؟ مگر نه اینکه پهلوان بارها و بارها در تنگناها به فریادش رسیده و بدون کوچکترین چشمداشتی تاج و تخت شاهی را تقدیمش کرده است‏؟ نه، فراموش نکرده است؛ اما ضمنا عملکرد خودسرانه و رفتار ناشایست اخیر رستم را نیز به خاطر دارد:
شـنیـدی که او گفت کـاووس کیـست گر او شهـریار است پـس طـوس کیـست
و این رفتار تاثیر زیادی روی او گذاشته تا آنجا که گویی سایه تردید بزرگی را بر ذهن شاه گسترده است:
بـدو گفـت کـاووس کــز انـجـمـن                اگـر زنــده مــانـد چـنـــان پـیلــتن
شـود پــشت رسـتم بـه نیـرو تـــرا             هــلاک آورد بــی گمـــانــی مـــرا
اگر یـک زمـان زو بــه مــن بـد رسد             نـازیــم پــاداش او جــز بـــه بــد
کجــا گنجــد او در جــهان فـــراخ                 بـدان فــر و آن بـرز و آن یـال و شـاخ
در حقیقت، رفتار کاووس عکس العمل طبیعی او در برابر رفتار قبلی رستم است.
● موخره:
در بخش‏های قبل کوشیدیم میزان دخالت تقدیر را در روند حوادث و وقایع قصه بررسی و تحلیل کنیم. نشان دادیم که غیر از رویداد آغازین، (یعنی واقعه خروج رستم از ایران به قصد شکار) بقیه حوادث روندی غیر اتفاقی داشت و حتی می‏توانست از قبل طراحی شده باشد و به همین دلیل، موقعیت خاصی به وجود آورد که بخش وسیعی از اتفاقات آینده را غیر قابل اجتناب ساخت: اگر تهمینه با مردی بیگانه وصلت نکرده بود، لازم نبود نگران این باشد که فرزندش را از وی دور کنند. اگر رستم در وصلت با زنی بیگانه حدود قانون را رعایت کرده بود اجباری نداشت که آن را پنهان سازد. اگر سهراب در سرزمین بیگانه رشد نکرده بود چنین رشته‏های وابستگی‏اش نسبت به سرزمین پدری سست نمی‏شد که بی‏مهابا به آن بتازد و باعث شود که شرم آن پدر را به انکار هویت فرزند وادارد و شاید فرزند اینچنین بازیچه دست دشمنان سرزمن پدری خود قرار نمی‏گرفت. ونیز، جهان پهلوان را بین خانواده و وطن بر سر دوراهی قرار نمی‏داد که یک لحظه به خاطر حفظ اولی در برابر پادشاه بایستد تا در انتهای قصه زمانی که اولی را فدای دومی کرده است، شاه برخلاف همیشه از اجابت خواسته اش سر‏برتابد.
از طرفی، خصلت‏های فردی شخصیت‏ها نیز در شکل‏گیری روند حوادث قصه بررسی شد: جوانی و بی‏تجربگی سهراب دست و پای پهلوان جوان را در انتخاب شیوه صحیح عمل بست و باعث شد که نتواند خود را به گونه‏ای طبیعی معرفی کند؛ از سوی دیگر، خامی بیش از حد او باعث شد که فریب اطرافیان را بخورد. (و همه اینها می‏تواند به نوعی متاثر از دوری او از پدر) و نیز غرور رستم در پنهان کردن نام خود در مبارزه با حریفان نامتناجنس یا تقاضای نوشدارو از کاووس، محافظه کاری احتمالی گودرز در تلاش برای جلب موافقت شاه برای ارسال نوشدارو به نزد رستم یا محافظه‏کاری شاه سست عنصر در اجابت این تقاضا و …
و البته برخی رویدادها نیز وجود داشت که نتوانستیم برای آنها نه به صورت مستقیم و نه غیر مستقیم دلیلی منطقی بیابیم. ازجمله رازداری هجیر (اگرچه برای آن در قصه دلیلی مستقیم ذکر شده است) و پنهان بودن مهره از دید دیگران که شائبه دخالت تصادف را دامن می‏زد؛ اما از بین علت‏ها و عوامل شکل‏گیری تراژدی فقط در یک حادثه ردپای تصادف به طور کامل مشهود بود و آن عبارت بود از حادثه کشته شدن ژنده رزم به دست رستم.
بنابراین، آن چیزی که تحت عنوان تقدیر از آن یاد می‏شود زنجیره پیچیده و متوالی از علت‏ها و معلول‏هایی است که به دقت یکی پس از دیگری چیده شده اند و با تاکید غیر‏مستقیم بر نقش وراثت و محیط دیدگاه جزمی طبیعت‏گرایان را (صرف‏نظر از ویژگی‏های سبکی و نگارشی این مکتب) آنچنان قدرتمندند که توان آزادانه عکس‏العمل نشان دادن را از شخصیت‏ها می‏گیرند و آنها را با روندی اجتناب ناپذیر مواجه می‏سازند. از این منظر، می‏توان نتیجه گرفت که فردوسی نیز حداقل در خلق تراژدی رستم و سهراب دیدگاهی طبیعت‏گرایانه را به نمایش گذاشته است و دردمندانه شکوه می‏کند که :
جهـانـا شگفـتی ز کــردار تـوسـت

هـم از تـو شکـسته هم از تو درست

بهرام جلالی پور

پی نـوشـت‏هـا: ۱ نک: جلالی‏پور، بهرام، ریختشناسی قصه جنگ مازندران براساس روش پراپ (مقاله)، فصلنامه هنر، دوره جدید، شماره ۴۵، پائیز ۱۳۷۹، صص ۵۳- ۳۲ ۲- متاسفانه جای این قصه در نمونه همزاد شاهنامه؛ یعنی شاهنامه منثور ثعالبی خالی‏ست و پیش از آن نیز در هیچ منبع دیگری نشانی از این قصه یا صورت‏های مشابه آن نمی‏بینیم و این فرضیه قوت می‏گیرد که احتمالا باید رد پای اصل قصه را در فرهنگ‏های دیگر جست. اولا) برخی اختلافات مهم در وجود قصه های مشابه: در برخی فرهنگ‏های دیگر، قصه‏های مشابهی وجود دارد که شائبه خویشاوندی با قصه رستم و سهراب را قوت می بخشد. مهمترین این قصه‏ها قصه‏ای چینی‏ به نام فنگ‏‏ـ‏ شن‏ـ‏ ینی ست. مولف کتاب آئین‏ها و افسانه‏های ایران و چین باستان با برشمردن وجوه تشابه افسانه رستم و سهراب با نمونه چینی آن افسانه (لی‏ـ‏‏چینگ و لی‏ـ نوجا) نتیجه می‏گیرد که احتمالا در اصل قصه، سهراب از مرگ نجات می یافته است: در حماسه چین، لی-نوجا ]معادل سهراب[ یکی از سرسخت‏ترین دشمنان جو-وانگ ]معادل کاووس[ به شمار می رود. وی پس از کشته شدن به دست پدر، به وسوسه یکی از پارسایان دائوگرای دیگر‏بار زنده می‏شود و به منظور برانداختن جو-وانگ با پدر از در آشتی درمی‏آید. بنابراین، آرزوی سهراب برای سرنگون ساختن کاووس، دقیقا با کار لی‏ـ‏نوجا قابل تطبیق است. در حماسه فردوسی، داستان سهراب یک فاجعه غیر قابل جبران است. بزرگترین و امیدبخش‏ترین پهلوان افسانه‏های سکستان و خاندان رستم در نخستین سال‏های جوانی و پیش از آنکه بتواند به عهد روزگار کودکی خود وفا کند، چشم از جهان فرو می‏بندد؛ اما در فنگ-شن-ینی کارها کاملا به گونه دیگر پیش می‏رود؛ زیرا پارسایان دائوگرای از موهبت بازگرداندن زندگی به مردگان برخوردارند… ذکر نوشدارو در شاهنامه، حکایت از روایت دیگری می‏کند که در آن، پهلوان جوان، سهراب، از مرگ رهایی می‏یافته و دیگرباره زنده می‏شده است؛ زیرا در مورد هیچیک از دیگر پهلوانان حماسه ایران برای دست یافتن به داروی نجات از مرگ، چنین جست‏و‏جویی به عمل نمی‏آید. (آئین ها و افسانه های ایران و چین باستان، ص ۹۳-۹۲) در روایت ماندایی رستم و سهراب نیز سهراب از مرگ نجات می‏یابد: تفاوت اساسی روایت ماندایی با روایت شاهنامه در آن است که در این روایت، وقتی رستم ناآگاهانه بر فرزند خود، یزد، زخم می‏زند؛ دست به دامان سیمرغ می‏شود و شفای او را از آن نیروی جاودانه توتمی طلب می‏کند و این عنصر داستانی پر شدن یک جا افتادگی‏ست در محتوای حماسه فردوسی. حال آنکه خاندان رستم که در تنگناهای خود پیاپی از سیمرغ یاری می‏خواهند، در این هنگامه فاجعه‏گون یعنی نزع سهراب، این کار را نمی‏کنند و حتی اشاره ای نیز به توتم سیمرغ چونان یاور باستانی خاندان سام نمی‏شود… راویان کهن حماسه ماندایی رستم و یزد، این جای خالی را جبران کردند یا شاید روایت به همین گونه بوده است: سیمرغ، این نیروی ماورایی، در بزنگاه ساختار موضوعی داستان سر می‏رسد و طبیعی است که به یاری او داستان از اوج به مرحله گره گشایی و واشکافی دست می‏یابد. (دلشاد، فرشید، نگاهی به روایت ماندایی رستم و سهراب از دریچه نشانه شناسی (مقاله)، تهران، فصلنامه هنر، دوره جدید، شماره ۳۵، بهار ۱۳۷۷، ص ۳۱-۳۰) البته روایت متاخرتری نیز وجود دارد که فرجامی تراژیک دارد و به ساختار فعلی قصه رستم و سهراب بیشتر شبیه است: در این روایت که متعلق به سرزمین ایرلند است، پهلوانی به نام کوهولین در کشور شمالی با زنی جنگجو به نام اویفه می‏جنگد و بر وی غالب می‏شود. اویفه فرزند او را بزرگ می‏کند به این امید که کوهولین را بکشد و انتقام خود را از وی بگیرد. کنوهار به جرم اینکه ساحل خوب نگهبانی نشده و جوانکی از مملکت اویفه وارد شده است، می‏خواهد از کوهولین سوگند فرمانبرداری بگیرد. بلاخره کوهولین علی‏رغم تمایل قلبی خود راضی می‏شود و سوگند می‏خورد. در همین اثناء جوانی از سپاه اویفه وارد می‏شود وکوهولین را به نبرد دعوت می‏کند. کنوهار نام او را می‏پرسد اما او مجاز به گفتن نام خود نیست. کوهولین به یاد می‏آورد که رنگ موی جوان هم رنگ موی اویفه است؛ اما بلافاصله خود را متقاعد می‏کند که در آن سرزمین همه رنگ موهایشان اینچنین است. در هر حال، کوهولین شک می‏کند و از جوان می‏خواهد که میهمانش باشد؛ اما کنوهار او را متهم می‏کند که چون خود فرزندی ندارد که برایش میراثی باقی بگذارد در دفاع از کشور کوتاهی می‏کند. سایر شهریاران داوطلب جنگ می‏شوند؛ اما کوهولین که جوان را میهمان خود می‏داند، در دفاع از او شمشیر می‏کشد و ناگهان شهریار کنوهار پا به میان می‏گذارد و کوهولین که روی شهریار دست بلند کرده است ، به یکباره تصمیم می‏گیرد با جوان بجنگد. پس از اینکه جوان به دست کوهولین کشته می‏شود؛ کوهولین می‏شنود که فرزند خود را کشته است. (نگاه کنید به نمایشنامه کوهولین, اثر نمایشنامه نویس ایرلندی ویلیام باتلر یتیز) ثانیا) وجود برخی ابهامات و تفاوت‏های ساختاری قصه با الگوی عمومی قصه‏ها: در روایت فردوسی از رستم و سهراب، عامل اصلی شرارت؛ یعنی افراسیاب از چنگ مجازات می‏گریزد و این با تمامی نمونه‏های دیگری (حتی در خود شاهنامه) که می‏شناسیم، متفاوت است. به گونه‏ای که برخی قصه‏گویان بعدی به جبران این تفاوت، برای سهراب فرزندی به نام برزو خلق کرده اند، که سرنوشتی مشابه پدر؛ اما فرجامی متفاوت با او پیدا می‏کند: در طومار نقالان، برزو برزگر زاده دلاوری است که به تحریک افراسیاب به جنگ رستم می‏رود، همچو سهراب با جهان پهلوان نبرد می‏کند و در دومین نبرد از رستم شکست می‏خورد؛ اما قبل از آنکه دست‏های رستم به خون برزو آغشته شود: مادر برزو] شهرو[ از بلندی مرکب تاخت و فریاد برآورد: ای رستم! سهراب را کشتی، پسرش را هم می‏کشی؟ خدا این ظلم را کجا روا دارد؟ رستم دستش سست شد و خنجر را از دست بیفگند و اشک از دیده ببارید؛ گفت: ای زن! ببینم نشان سهراب را! شهرو گفت: بازوی برزو را بگشا! رستم بازوی او را شکافت، یک دانه از آن لعل ها را دید که خود به مادر سهراب داده بود… (افشاری و مداینی (مقدمه، تصحیح و توضیح) مهران و مهدی، هفت لشکر (طومار جامع نقالان از کیومرث تا بهمن، تهران پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول، بهار ۱۳۷۷، ص ۲۵۸) برزو را بازمی‏شناسد و در آغوش می‏گیرد. برزو به اردوی ایرانیان می‏پیوندد و در رکاب رستم با افراسیاب می‏جنگد . وجود ماجراهای فرعی دیگر، مثل ماجرای گردآفرید نیز می‏تواند دلیل دیگری بر صحت این فرضیه باشد که در اصل قصه، سهراب از مرگ نجات می‏یافته است؛ چراکه گردآفرید بعد از نبرد با سهراب یکباره از فضای قصه خارج می‏شود. ۳ -علت دوم شرم جهان پهلوان از جنگیدن با پهلوانی گمنام و بی‏نام و نشان است. در جای خود از این موضوع سخن خواهیم گفت. ۴ - وقتی رستم برای نخستین بار خبر حمله سهراب را می‏شنود، به گیو می‏گوید: مــن از دخــت شــاه سمنگان یکـی هـنوز آن گـرامـی نـدانـد کـه جنگ پسـر دارم و بــاشـــد او کــودکـی همی کـرد بـایـد گــه نــام و ننــگ گیو داماد و دوست طرف اعتماد رستم است. بی‏اطلاعی گیو از موضوع نشان دهنده آن است که رستم راز خود را حتی از نزدیک‏ترین کسانش نیز پنهان داشته است. ۵ - این نگرانی را در سخنان منوچهر شاه نیز می‏توان هنگام مواجهه با تقاضای زال برای ازدواج با رودابه به خوبی دید: چنـین گفـت بـا بـخردان شهـریـار چـو ایـران ز چنگال شـیر و پلنــگ فـریـدون ز ضحـاک گیـتی بشـست نبـایـد کـه بـر خـیره از عشـق زال چـو از دخـت مهـراب و از پور سام اگر تــاب گیـرد ســوی مــادرش کنـد شهـر ایـران پـر آشوب و رنج کـه بـر مـا شـود زیـن دژم روزگار بـرون آوریدم بـه رای و بـه جنـگ بترسـم کـه آیـد از آن تـخم رست همال سـر افگنـده گــردد هــمـال برآیـد یکـی تـیغ تـیـز از نـــیام زگفـت پـراکـنـده گردد ســـرش بدو بـازگردد مــگر تــاج و گنـج و فقط وقتی با وصلت زال و رودابه موافقت می‏کند که موبدان و ستاره شناسان به وی اطمینان می‏دهند: چنـین آمــد از داد اخــتر پـدیـد ازیـن دخت سهراب و از پـور سام بـود زنـــدگانیـــش بســیار مـر کمـر بســته شهـــریــاران بــود که ایـن آب روشـن بخـواهـد دویـد گــوی پـر منـش زایـد و نیـک نـام همـش زور بــاشـد هـم آیین و فر ... بـه ایــران پنـــــاه سـواران بـود ۶ -در مورد میزان اقتدار و قدرت شاه سمنگان در مقابل افراسیاب اطلاعات دقیق و صریحی در دست نیست. به نظر می‏رسد، سمنگان نیز وضعیتی مشابه نیمروز داشته است و هردو سرزمین خراجگزاران حکومت‏های مرکزی کشورهایشان محسوب می‏شده اند؛ اما با وجود اینکه در همین قصه افراسیاب در نامه ای که برای سهراب می‏فرستد، از سمنگان به عنوان سرزمین مستقلی نام می‏برد: کـه گر تـخت ایـران بـه چنگ آوری از آن مـرز تـا ایـن بسـی راه نیسـت زمـانـه بــرآســایــــــد از داوری سمنگان و ایـــران و تـوران یکیـست احتمالا نیمروز از سمنگان مستقل تر بوده است: رستم با وجود اینکه فرمان پادشاهی نیمروز را از دست کاووس گرفته است، با اتکاء به زور بدنی و قدرت جسمی و شاید مناعت طبع: مـرا تخـت زیـن باشد و تـاج تـرگ چـرا دارم از خشـم کــاووس بـاک قـبا جوشن و دل نـهــاده بـه مــرگ چه کاووس پیشـم، چه یک مشت خاک حتی گاهی در مقابل کاووس می‏ایستد و نباید فراموش کرد که کاووس و پدرش کیقباد تاج و تخت شاهی خود را از رستم دارند. نام بردن از او با صفت "پهلوان تاجبخش" نیز اشاره به قدرت رستم است: چـو نـزدیـک شهر سمـنگـان رسـید کـه آمـد پیـاده گـو تــاجبـــخش خــبر زو به شـاه و بـزرگان رســید بـه نخجـیرگه زو رمـیده ست رخـش در نتیجه، به نظر می‏رسد که سمنگان برای دستیابی به استقلال به چیزی بیش از یک شاه ضعیف نیاز دارد و دوری از حوزه نظارت و کنترل حکومت مرکزی باعث شده است که علاقه آن به استقلال دوچندان شود تا آنجا که شاه سمنگان علنا خود را دوستدار رستم بخواند. بنابراین، جوهره و استعداد استقلال‏طلبی در سمنگانیان وجود دارد و فقط جرقه ای لازم است تا شعله‏ور شود. سهراب این جرقه است. سمنگان برای استقلال طلبی باید استعداد نظامی خود را بالا ببرد و سهراب نماد این استعداد نظامی است: وقتی سهراب آماده حمله به ایران می‏شود، از آنجا که هم شاهزاده (با گهر) و هم جنگجوست (تیغ زن)، سپاه زیادی گردش جمع می‏شود: ز هـرسـو سپه شـد بـر او انـجمن کـه هم بـا گهر بـود و هـم تیغ زن و از این منظر، شاید تهمینه با ایثار زندگی و آینده خود در راه استقلال طلبی سرزمینش بزرگترین فداکاری ها را می‏کند: یکـی آنکه بـر تـو چنـین گشـته ام خــرد را ز بــهر هـوا کشــته‏ام اما قدرت جوان و ناپخته سمنگان هنوز توان هماوردی قدرت نظامی رقیب را پیدا نکرده است. در واقع، سمنگان پیش از رسیدن زمان مناسب کشتی به آب می افگند و لاجرم در امواج خروشان طوفان دریای متلاتم درهم می‏شکند. ۷ - براساس تاکیدات مکرر قصه، سهراب در زمان حمله به ایران واقعا خیلی جوان است؛ تا بدان حد که به قول جاسوسان افراسیاب: هنـوز از دهـن بـوی شــیر آیــدش همـی رای شمشیر و تـــیر آیــدش ۸ - تراژدی قدرت در شاهنامه، صص ۲۰۱- ۱۹۱ ۹ - شاهنامه فردوسی، ساختار و قالب، ص ۱۷۱ ۱۰ - کمبل، جوزف، قدرت اسطوره، ترجمه عباس مخبر، تهران، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۷، ص ۱۹۳ ۱۱- بر خلاف سایر پهلوانان، رستم در این جنگ دو درفش دارد: یکی درفش کاویان، که احتمالا درفشی عمومی بوده و در هر جنگ در اختیار پهلوان پهلوانان سپاه قرار می گرفته و طبیعتا نمی توانسته مالکیت انحصاری داشته باشد و دیگری، درفشی با علامت اژدها. همانطور که در چند جای دیگر هم ذکر شده ]قصه کاموس کشانی (ج‏۴ ، ص‏۱۸۹) ، قصه بیژن و منیژه (ج‏۵‏، ص‏۷۹) و قصه دوازده رخ ( ج‏۵ ، ص‏۷۹) [ درفش رستم منقش به تصویر اژدها بوده و حتی بعدها نیز استفاده می‏شده است. از جمله، یک بار در دوران تاریخی، در اختیار بهرام پهلوان سپاه هرمزد قرار می‏گیرد: بـاورد پـس شهریــار آن درفــــش کـه در پیـش رستم بـدی روز جنـگ چـو ببسـود خنـدان بـه بــهـرام داد بـه بـهرام گفت آنـک جــدان مــن کجـا نــام او رستـم پــــــهلـوان درفــش ویست ایـنک داری بـه دست کـه بــد پیکـرش اژدهافـش بنفـش سبک شـاه ایــران گرفت آن به چنگ فراوان بـــرو آفــریـن کـرد یــاد همـی خـوانـدنـدش سـر انــجمن جهـانگیـر و پـیروز و روشـن روان کـه پــیروز بــادی و خسرو‏پرست اما چرا اژدها؟ می‏دانیم که اژدها در ایران موجودی پلید بوده است و از آن به زشتی نام می‏برده اند. همچنان که رستم در خوان سوم با اژدهایی می‏جنگد و او را از پای در می‏آورد. از طرفی، توتم حامی خاندان رستم سیمرغ است؛ پرنده شگفت‏انگیزی که در مواقع لزوم به یاری این خاندان می‏آمده است. پس چرا به جای تصویر سیمرغ تصویر یک اژدها بر درفش رستم نقش بسته است؟ برخی صاحبنظران‏، از آن رو که نصب رستم از جانب مادر به ضحاک می‏رسد، اژدها را توتم خانوادگی او دانسته اند (فرهنگ اساطیر، ص ۷۶) و برای اثبات درستی این نظریه به مناسبت های دوران مادر سالاری استناد کرده اند؛ اما این نظریه نمی تواند چندان صحیح باشد زیرا رستم به این دوران متعلق نیست؛ از الزامات دوران مادر سالاری اقامت شوهر در موطن زن بوده است که در مورد رستم چنین امری دیده نمی‏شود. در هر صورت، وجود نقش اژدها بر درفش رستم احتمالا نظریه وجود ریشه چینی را برای قصه رستم و سهراب تقویت می‏کند. خصوصا اینکه در پایان قصه نیز در هنگام مرگ سهراب از سیمرغ یادی نمی شود و به جای آن از نوشدارویی سخن به میان می آید که نه پیش و نه پس از آن هیچگاه در هیچ قصه دیگری وجود ندارد و شاید به همین دلیل، شاعر خود را موظف دیده است که از زبان رستم توضیحی درباره آن بدهد: از آن نـوشد.

آبشخور : جام ادب

دیدگاه‌ها  

0 # مهدیه 1394-12-03 18:05
واژه قصص ها اشتباه است.واژه قصص،جمع میباشد ونباید آن را دوباره جمع بست.
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML