درباره نخستين ديدار شمس و مولانا در قونيه داستانهای مختلفی روايت شدهاند که در بسياری از آنها به قدری مبالغه به کار رفته است که باور کردن آن مشکل میشود.
روايت جامی در نفحاتالانس
شمس به مدرسه مولانا وارد میشود و میبيند که مولانا توی حياط، کنار حوض نشسته است و پهلوی دستش يک دسته کتاب روی هم تلنبار شده است. شمس از مولانا میپرسد: «اينها چيست؟» مولانا میگويد: «تو به اينها چه کار داری؟ اينها قيل و قال است.»
شمس کتابها را هل میدهد توی آب. مولانا فرياد میزند «اين چه کاری بود که کردی؟» شمس که میبيند مولانا خيلی ناراحت شده است، کتابها را يکی يکی از توی آب بيرون میکشد. هيچکدام عيبی نکرده و حتی تر نشده بودند. مولانا تعجب میکند. میگويد: «چطور؟»
شمس جواب میدهد: «تو به اين کارها چه کار داری؟ به اين میگويند ذوق و حال.»
بعد مولانا دست او را میگيرد و میبرد به حجره خودش و سه ماه در آنجا میمانند و در به روی خود میبندند و باقی قضايا ...
روايت احمد افلاکی در مناقبالعارفين
مولانا روزی داشت از روبروی کاروانسرای شکرريزان میگذشت. شمس نشسته بود روی سکو دم در. همين که مولانا را ديد از جا برخواست و افسار اسب مولانا را محکم به دست گرفت و از او پرسيد: «ابايزيد بزرگتر است يا مصطفی؟»
مولانا جواب میدهد «ابايزيد سگ کی باشد که تو با حضرت رسول مقايسهاش میکنی؟»
شمس میگويد پس چرا ابايزيد به خودش جرات میدهد حرفهای گنده گندهای بزند از قبيل «سبحانی! ما اعظم شاني» و «انا سلطان السلاطين». ادعاهايی که حضرت مصطفی با همه عظمتش هيچگاه به زبان نمیآورد؟
جواب مولانا را افلاکی به تفصيل بيان کرده و میگويد شمس بلافاصله پس از شنيدن جواب نعرهای زد و نقش زمين شد. مولانا دستور داد او را سر دست بگيرند و به مدرسه برند و خودش هم به دنبال او رفت و از همين لحظه سه ماه بيرون نيامدند و مولانا مسند تدريس و تعليم را رها کرد و مريدان را به حال خود گذاشت و باقی قضايا ....
روايت سپهسالار
سپهسالار هم اولين سوال شمس را ماجرای ابايزيد میداند. اما ماجرا را با آب و تاب بيشتری بيان میکند و میگويد:
خداوندگار -مولانا- توی خانه نشسته بود که ناگهان به او الهام شد که آن شمسی که چندين سال منتظرش بودی طلوع کرده است. از خانه بيرون آمد و يکراست به کاروانسرای شکرريزان رفت.
شمس دم در کاروانسرا نشسته بود و همين که مولانا را از دور ديد به او الهام شد که شيخی را که به او وعده دادهاند همين است که دارد میآيد.
مولانا روی سکويی روبروی شمس نشست و هر دو مدتی با هم حرف نمیزدند و فقط به هم نگاه میکردند تا اين که سرانجام شمس گفت: «ابايزيدی که هيچ وقت خربزه نمیخورد چون میگفت نمیداند که حضرت مصطفی خربزه را چگونه قاچ میکرده چطور به خودش اجازه میدهد که بگويد سبحانی. ما اعظم شانی! ؟»
و بلافاصله پس از جواب مولانا همديگر را در آغوش میگيرند و چون شير و شکر به هم میآميزند و سپس میروند به حجره صلاحالدين زرکوب و شش ماه آنجا میمانند و نه چيزی میخورند و نه چيزی میآشامند و پس از آن مولانا رغبت زيادی به سماع از خود نشان میدهد.
و باقی قضايا ....
جمع بندی اغراقها و کشف واقعيت
چند روايت ديگر هم هست که مثلا در يکی از آنها کتابها به جای آنکه در آب بريزند در آتش انداخته میشوند و الخ.
در همه اين روايات مبالغهآميز سوال و جواب اوليه بلافاصله به از هوش رفتن و نعره زدن میانجامد و اين آغاز ناگهانی ماجراست.
اما در مقالات شمس از قول خود شمس داستانی به مراتب واقعیتر میخوانيم و میبينيم که ديدار اين دو تصادفی نبوده و ماجرا به پانزده شانزده سال پيش بازمیگردد.
وقتی شمس به قونیه میرسد و محضر او را درک میکند، به او میگويد: «بسيار خوب. ما وعظ تو را شنيديم و خيلی هم لذت برديم. تو علامهی دهری و همهچی را خيلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه يکبار و دو بار، بلکه هزار بار خواندهای و خيلی خوب بلدی. حالا بگو ببينم حرفهای خودت کو؟»
شمس در مقالات به جای اين که کتابها را توی آب يا آتش بياندازد، خطاب به مولانا با قاطعيت و صراحت و رک و پوست کنده میگويد: «سخن بگو! تو کيستی؟ از آن تو چيست؟»
ببينيد اين شمس مقالات چقدر واقعی تر و دوست داشتنی تر از شمس افلاکی و سپهسالار و ديگران است؟
دیدگاهها